مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۰
چنان مست است از آن دم جان آدمکه نشناسد از آن دم جان آدم
ز شور اوست چندین جوش دریاز سرمستی او مست است عالم
زهی سرده که گردن زد اجل راکه تا دنیا نبیند هیچ ماتم
شراب حق حلال اندر حلال استمی خنب خدا نبود محرم
از این باده جوان گر خورده بودینبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۵
یکی مطرب همیخواهم در این دمکه نشناسد ز مستی زیر از بم
حریفی نیز خواهم غمگساریز بیخویشی نداند شادی از غم
همه اجزای او مستی گرفتهمبدل گشته از اولاد آدم
مسلمانی منور گشته از ویمسلم گشته از هستی مسلم
چو با نه کس بیاید بشمری دهده تو نه بود از ده یکی کم
خدایا نوبتی مست بفرستکه ما از می […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
خداوندا مده آن یار را غممبادا قامت آن سرو را خم
تو می دانی که جان باغ ما اوستمبادا سرو جان از باغ ما کم
همیشه تازه و سرسبز دارشبر او افشان کرامتها دمادم
معظم دارش اندر دین و دنیابه حق حرمت اسمای اعظم
وجودش در بنی آدم غریب استبدو صد فخر دارد جان آدم
مخلد دار او را همچو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
چنان مستم چنان مستم من این دمکه حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریدهست دریاز سرمستی من مست است عالم
زهی سر ده که سر ببریده جلادکه تا دنیا نبیند هیچ ماتم
حلال اندر حلال اندر حلال استمی خنب خدا نبود محرم
از این باده جوان گر خورده بودینبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۳۵۳
رفیق مهربان و یار همدمهمه کس دوست میدارند و من هم
نظر با نیکوان رسمیست معهودنه این بدعت من آوردم به عالم
تو گر دعوی کنی پرهیزگاریمصدق دارمت والله اعلم
و گر گویی که میل خاطرم نیستمن این دعوی نمیدارم مسلم
حدیث عشق اگر گویی گناه استگناه اول ز حوا بود و آدم
گرفتار کمند ماه رویاننه از مدحش خبر […]

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در ستایش امیرانکیانو
بسی صورت بگردیدست عالموزین صورت بگردد عاقبت هم
عمارت با سرای دیگر اندازکه دنیا را اساسی نیست محکم
مثال عمر، سر بر کرده شمعیستکه کوته باز میباشد دمادم
و یا برف گدازان بر سر کوهکزو هر لحظه جزوی میشود کم
بسا خاکا به زیر پای نادانکه گر بازش کنی دستست و معصم
نه چشم طامع از دنیا شود سیرنه هرگز […]

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰
چو دانستم که گردندهست عالمنیاید مرد را بنیاد محکم
پس آن بهتر که ما در وی مقیمیمشبان و روز با هم مست و خرم
مرا زان چه که چونان گفت ابلیسمرا زان چه که چونین کرد آدم
تو گویی می مخور من می خورم میتو گویی کم مزن من میزنم کم
فتادی تو به کعبه من به خاورالا تا […]

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳
مسلم کن دل از هستی مسلمدمادم کش قدح اینجا دمادم
نه زان میها کز آن مستی فزایداز آن میها که از جانم کم کند غم
حریفانت همه یکرنگ و دلشادچو بسطامی و ابراهیم ادهم
جنید و شبلی و معروف کرخیحبیب و آدم و عیسی مریم
می شوق ملک نوش از حقیقتکه تا گردد دل و جان تو خرم

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰
زهی پشت و پناه هر دو عالم
سر و سالار فرزندان آدم
دلیل راهت ابراهیم آزر
منادی ملتت عیسی مریم
شبستان مقامت قاب قوسین
در درگاه تو بطحا و زمزم
ملایک را نشان از چون تو مهتر
رسل را فخر از چون تو مقدم
نبودی گر برایت گفت ایزد
نه آدم آفریدی و نه عالم
کلاه و تخت کسرا از تو نابود
سپاه و ملک قیصر […]

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۴۰
بجز تو در دو گیتی کس ندیدستکریم ابنالکریمی تا به آدم
زمین تاب عتاب تو نداردچه جای این حدیث است آسمان هم
غرض ذات تو بود ارنه نگشتیبنی آدم به کرمنا مکرم
سخن کوتاه شد گر راست خواهیتویی آنکس دگر والله اعلم

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح امیر ضیاء الدین مودود احمد عصمی و تهنیت او به تشریف سلطان
مبارک باد و میمون باد و خرمهمایون خلعت سلطان عالم
بلی خود خلعت سلطان بهرحالمبارک باشد و میمون و خرم
ترا بیرون ز تشریف شهنشاهکه حد و قدر آن کاریست معظم
نیارد داد گردون هیچ دولتکه نه قدرش بود از قدر تو کم
ایا در امر تو تعجیل مضمرو یا در نهی تو تاخیر مدغم
مقدم عهد و در دولت […]

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴
شدم در گوشه میخانه محرم
گرفتم گوشه ای از جمله عالم
ندارم کام جز جام لبالب
ندارم کار جز دور دمادم
بیا ساقی بیار آن جام روشن
کزان گردد عیان اسرار مبهم
کند دل راخبر از ما تأخر
دهد جان را نشان از ما تقدم
ازان می پور ادهم جرعه ای خورد
تجلی کرد بر وی نور اعظم
مپرس از من که چونی در غم […]

باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۹۲
غمم غم بی و همراز دلم غمغمم همصحبت و همراز و همدم
غمت مهله که مو تنها نشینممریزا بارک الله مرحبا غم

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات (گزیدهٔ ناقص) » گزیدهٔ غزل ۴۴۵
ز گلزارت گنه کارم به بوییمکش چون نه بدیدم نه چشیدم
خلاص من بجویید ای رفیقانکه من در قید مهر او اسیرم

شاه نعمتالله ولی » قطعات » قطعهٔ شمارهٔ ۹۶
شنیدم ساقی سرمست می گفت
یکی را جام بخشم دیگری خم
اگر جام می آری پر بری می
وگر انبان بیاری پر ز گندم
بگفتم این تفاوت از چه افتاد
بگفتا این ز استعداد مردم
صراط مستقیم است اینکه گفتم
طریق نعمت الله را مکن گم

شاه نعمتالله ولی » قطعات » قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۱
خطی کو را نه حسن است و نه ترتیب
نه در اعراب او فتح است و نه ضم
همه تفصیل او اجمال تحقیق
همه توحید او تحقیق اعظم
کسی برخواند این خط معما
که در عالم نه خود بیند نه عالم
نه آغارش شود مانع نه انجام
نه ابلیسش حجاب آید نه آدم
نه از کفرش بود اندیشه نه از دین
نه اندیشه […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۴
ندارم کار با افلاک وانجم
من و پایِ خم و خشتِ سرِ خم
نشاید توبه بر من بست هیهات
به گیرایی اگر گردد سریشم
نیم زان ها بحمدالله که دایم
دَمادَم حرصشان باشد دُمادُم
اگر کیمخت و بلغاری نباشد
که در پوشم من و کژ گاو و جُم جُم
نعیمِ خلد هم سهل است و این جا
مرا آزاد کردند از تنعّم
خموشی و تحمّل […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۱
من کی ام تا گویمت آنِ توام
کافر غیر ار مسلمان توام
این نمی دانم ولی می دان آنک
هر چه هست از نور رخشان توام
نفس را در اهتمام من بدار
تا توانم گفت سگ بان توم
تیرباران فراغت بس نبود
کشته ی شمیشیر هجران توم
گر شوم مستغرق اندر ذات تو
شاید ار گویم همه آن توام
نه غلط این جا که گوید […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۲
بیا تا کژ نشینم راست گویم
غلامِ قامت چالاک اویم
بَروبالا از این خوشتر نباشد
سخن در سرو دارم راست گویم
همه کس را نظر بر روی خوب است
که نی من فتنهی روی نکویم
اگر بازم ملاقاتی دهد دست
به کامِدل علی رغم عدویم
مگر چشمم فتد روزی به چشمش
مگر روزی رسد رویش به رویم
بناگوش چو نسرینش ببوسم
گریبانِ عرق چینش ببویم
به دامِ […]

کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۲۳۳ - ایضا له
بنا میزد دلی چون شیر دارم
زبانی بر سخنها چیر داردم
تو پنداری به دقت جنگ و کوشش
دلی از زندگانی سیر دارم
ز زخم خنجر و زو بین و ناوک
تنی بسته به صد کفشیر دارم
به نامردی ندارم هر چه دارم
به زخم بازو و شمشیر دارم
بپرهیزد ز زخم او اگر من
زبان خویش پیش شیر دارم
سری کز آسمان بر می […]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۰
من و درد تو آنگه باد مرهم
نباشد این قدر دردی مرا هم
حدیثم از کم و افزون جز این نیست
که افزون باد این درد و دوا کم
به خون ریزم اجازت چیست گفتی
اجازت اینه که بسم الله همین دم
نه بینم هرگز آن روزی که بی دوست
به بینم سینه بی غم دیده بینم غم
عجب غمخوارفه دارم که هرکس
او […]
