مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۱
دلم را ناله سرنای بایدکه از سرنای بوی یار آید
به جان خواهم نوای عاشقانهکز آن ناله جمال جان نماید
همینالم که از غم بار دارمعجب این جان نالان تا چه زاید
بگو ای نای حال عاشقان راکه آواز تو جان میآزماید
ببین ای جان من کز بانگ طاسیمه بگرفته چون وا میگشاید
بخوان بر سینه دل این عزیمتکه تا […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۲
یکی لحظه از او دوری نبایدکز آن دوری خرابیها فزاید
تو میگویی که بازآیم چه باشدتو بازآیی اگر دل در گشاید
بسی این کار را آسان گرفتندبسی دشوارها آسان نماید
چرا آسان نماید کار دشوارکه تقدیر از کمین عقلت رباید
به هر حالی که باشی پیش او باشکه از نزدیک بودن مهر زاید
اگر تو پاک و ناپاکی بمگریزکه پاکیها […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۳
ز خاک من اگر گندم برآیداز آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گرددتنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارتتو را خرپشتهام رقصان نماید
میا بیدف به گور من برادرکه در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفتهدهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندیخراباتی ز جانت […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۲۷۴
چه سروست آن که بالا مینمایدعنان از دست دلها میرباید
که زاد این صورت منظور محبوباز این صورت ندانم تا چه زاید
اگر صد نوبتش چون قرص خورشیدببینم آب در چشم من آید
کس اندر عهد ما مانند وی نیستولی ترسم به عهد ما نپاید
فراغت زان طرف چندان که خواهیوزین جانب محبت میفزاید
حدیث عشق جانان گفتنی نیستو گر […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۲۷۵
نگفتم روزه بسیاری نپایدریاضت بگذرد سختی سر آید
پس از دشواری آسانیست ناچارولیکن آدمی را صبر باید
رخ از ما تا به کی پنهان کند عیدهلال آنک به ابرو مینماید
سرابستان در این موسم چه بندیدرش بگشای تا دل برگشاید
غلامان را بگو تا عود سوزندکنیزک را بگو تا مشک ساید
که پندارم نگار سروبالادر این دم تهنیت گویان درآید
سواران […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸
ز هجران تو جانم میبرآیدبکن رحمی مکن کاخر نشاید
فروشد روزم از غم چند گوییکه میکن حیلهای تا شب چه زاید
سیهرویی من چون آفتابستبه روز آخر چراغی میبباید
به یک برف آب هجرت غم چنان شدکه از خونم فقعها میگشاید
گرفتم در غمت عمری بپایمچه حاصل چون زمانه مینپاید
درین شبها دلم با عشق میگفتکه از وصلت چه گویم […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳
ز عمرم بیتو درد دل فزایدگر این عمرم نباشد بی تو شاید
دلم را درد تو میباید و بسعجب کو را همی راحت نیاید
مرا این غم که هرگز کم مبادابحمدالله که هردم میفزاید
به دست هجر خویشم باز دادیکه تا هردم مرا رنجی نماید
اگر لافی زدم کان توام منبدین جرمم چه مالش واجب آید

عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰
نگارینی که با ما مینپایدبه ما دلخستگان کی رخ نماید؟
بیا، ای بخت، تا بر خود بموییمکه از ما یار آرامی نماید
اگر جانم به لب آید عجب نیستبه حیله نیم جانی چند پاید؟
به نقد این لحظه جانی میکن ای دلشب هجر است، تا فردا چه زاید؟
مگر روشن شود صبح امیدممگر خورشید از روزن برآید
دلم را از […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۲
گهیت از آشنایان یاد ناید
چنین بیگانه بودن هم نشاید
که داد آن بخت خوش روزی که ما را
ز در همچون تو خورشیدی در آید
شبم کابستن است از قید اندوه
نپندازم کزو صبحی برآید
مخوان در بوستان و باغم، ای دوست
که آنجا هم دلم کم می گشاید
زبانی می دهم دل را، ولیکن
نهد بر جان ز دیده چند باید
مرا گفتی […]

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۲۵ - غزل
غباری کز ره معشوقه آید
به چشم عاشقان عنبر نماید
من افتاده آن خاک دیارم
که گرد از دل غبارش میزداید
چو من خواهم که گل چینم ز باغش
گرم خاری رود در دست، شاید
به مژگان از برای دیده این خار
برون آرم گر از دستم برآید
بهر بادی که میآید ز کویش
مرا […]

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » شنیدم مرگ با یزدان چنین گفت
شنیدم مرگ با یزدان چنین گفت
چه بی نم چشمن کز گل بزاید
چو جان او بگیرم شرمسارم
ولی او را ز مردن عار ناید

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۳
خیال او به هر نقشی برآید
به هر آئینه روئی می نماید
برد خلقی و می آرد همیشه
از آن عالم به یک حالی نپاید
جهان روشن شود از نور رویش
اگر آن آفتاب ما برآید
چنین میخانه و رندان سرمست
کسی مخمور اگر ماند نشاید
به نور او جمال او توان دید
حجاب از چشم ما گر برگشاید
به شادی روی ساقی نوش کن […]

شاه نعمتالله ولی » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۱۳۱
به هر صورت که ما را رو نماید
ببین تا نور چشمت را فزاید
توان دیدن اگر لطفش به رحمت
حجاب از دیدهٔ ما بر گشاید

شاه نعمتالله ولی » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۱۴۸
به هر صورت که ما را رو نماید
ببین تا نور چشمت را فزاید
توان دیدن اگر لطفش به رحمت
حجاب از دیدهٔ ما برگشاید

رشیدالدین وطواط » مقطعات » شمارهٔ ۴۱ - لغز در نام قطب
مهی ، کندر سمرقند از لب او
نبات مصر را جان می فزاید
اگر طوطی طبع جان فزاید
بشاخ شکر نابش گراید
بشولد مر طبق را بر طریقی
که در تک آنچه باشد بر سر آید
پس آنگه بر سر شاخ فراغت
بهر لحنی ، که خواهی ، می سراید

فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۶۴
دلا گر زار گریم بر تو شاید
که هرجا تیری آید بر تو آید
دل فایز، مگر داری تو گوهر
که هر گلرخ تو را خواهد رباید

کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۷۸ - وله ایضاً
خطی زاری بسی ناخوشتر از ریش
که الحق جز ستردن را نشاید
بخطّ نیکوان ماند خطت راست
نه زان معنی که راحت می فزاید
از آن معنی که هر امسال تا پار
بچشم خلق نا خوشتر نماید
