امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷
چه خوش صبحی دمید امشب مرا از روی یار خود
گلستان حیاتم تازه گشت از نوبهار خود
بحمدالله که کشت بخت بر داد و نشد ضایع
هر آنچ از دیده باران ریختم بر روزگار خود
مگر هجران قیامت بود کان بگذشت خود بر من
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
چو باشم سر به زانو مانده شب در فکر یار خود
رود چشمم به خواب و ماه بینم در کنار خود
به بزم شمع خودخواهم که سوزم همچو پروانه
که غیرت میبرم از سایهٔ شخص نزار خود
به راه انتظارش تا به کی از اشک نومیدی
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳
نشان آن که کردم قطع امید از دیار خود
نهادم در حریم کوی او سنگ مزار خود
برهمن از صنم برگشت و حاجی از حرم آمد
من و اخلاص و عرض بندگی و کوی یار خود
تو خواهی کافری دان طاعتم خواهی مسلمانی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰
چو شمعم کشت و آسوده ز آه شعله بار خود
جز این نبود گر آخر یاریای دیدم ز یار خود
به خون خود ز تیرش غلتم و شادم به امیدی
که آید آن شکارافکن به سر وقت شکار خود
بس است امیدگاه من جفا ترسم بدل سازی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
کسان مشغول کار خویش و من مشغول یار خود
که خواهد آمدن تا زین میان آخر به کار خود
نخواهم پرتو از مهر و فروغ از مه که در عشقت
خوشم با روزهای تیره و شبهای تار خود
باین شادم که نتوانم کنم گردآوری خود را
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
به حسرت مردم و، آخر ندیدم روی یار خود
سزای من که از اول نکردم فکر کار خود
رود گر صید گامی چند و صیاد از قفای او
نه از بیم است، میخواهد ببیند اعتبار خود
غم عشقت نمیگویم بمردم، ساده لوحی بین؛
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
مرا با یار خود ای کاش بگذارند و کار خود
که من از گفته ی یاران نگویم ترک یار خود
نکردم در دیار خود چو شکر وصل یار خود
شدم از یار خود مهجور و هم دور از دیار خود
شبم خوش بود و روزم خوش به وصل دلبری روزی
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳
دم مرگ است و بازم دل بود در فکر یار خود
اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود
همی خواند به عشق دیگرانم بی نیازی بین
که صیادم به صیاد دگر بخشد شکار خود
عنانم او کشد هر سوی و من از دست خود نالم
[...]
میرزاده عشقی » نوروزی نامه » بخش ۱ - در توصیف بهار استانبول
گرفتم آن سپس راه خود و رفتم به کار خود
مزار است ارچه بیتو خانه، رفتم بر مزار خود
نشستم گوشهای غمگین، ز وضع روزگار خود
کشیدم آه چند اول، ز دوری دیار خود