عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم
زهی بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده نورِ خود بر هفت گردون
عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » در نعت سید المرسلین صلی اللّه علیه و سلم
زهی صاحب قِران دَورِ گردون
توئی نور دو عالم بی چه و چون
عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » در معراج حضرت رسالت علیه الصلوة والسلام
محمد گفت ای دانای بیچون
توئی سرّ درون و راز بیرون
عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » در معراج حضرت رسالت علیه الصلوة والسلام
خطابش کرد کای محبوبِ بیچون
ازین سه سی هزاران دُرّ مکنون
عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱۲) حکایت حسن بصری و رابعه رضی الله عنهما
حسن یک روز رفت از بصره بیرون
به پیش رابعه آمد به هامون
عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱۸) حکایت سلطان محمود با ایاز
یقین میدان که زاغ زلفم اکنون
نخواهد خورد الا از دلت خون
عطار » الهی نامه » بخش هشتم » (۱) حکایت بچّۀ ابلیس با آدم و حوّا علیه السلام
مگر آدم بکاری رفت بیرون
بر حوا دوید ابلیس ملعون
عطار » الهی نامه » بخش هشتم » (۱) حکایت بچّۀ ابلیس با آدم و حوّا علیه السلام
هزاران جادوئی آرم دگرگون
که مردم را برم از راه بیرون
عطار » الهی نامه » بخش دهم » (۱) حکایت سلطان سنجر با عبّاسۀ طوسی
دل تو چیست موسی، نفس فرعون
چو طشتی آتشین دنیا بصد لون
عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۲) حکایت آن دیوانه که تابوتی دید
چنان در خاکش افکندست و در خون
که دیگر برنخواهد خاست اکنون
عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۱۳) حکایت حسن بصری و شمعون
شد القصّه حسن نزدیکِ شمعون
میان خاک دیدش خفته در خون
عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » (۸) حکایت ایاز با سلطان
چو شاهش دید گفت ای حسنت افزون
چو تو باز آمدی من رفتم اکنون
عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۱) سکندر و وفات او
ز تاریکی برون آمد جگر خون
دلش را هر نفس حالی دگرگون
عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۲۴) حکایت جوان نمک فروش که بر ایاز عاشق شد
من از وی مینپردازم بدو کَون
تو با وی مینپردازی ز صد لون
عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۲) حکایت هارون با بهلول
مگر روزی گذر میکرد هارون
رسید آنجایگه بهلولِ مجنون
عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۲) حکایت هارون با بهلول
نصیحت خواست از بهلول هارون
بدو گفت آن زمان بهلولِ مجنون
عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۲) حکایت هارون با بهلول
شفق خونست و دایم چرخِ گردون
سر بُرّیده میگردد در آن خون
عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۳) حکایت مأمون خلیفه با غلام
ز دیری گه مگر میخواست مأمون
که آید آن غلام از پوست بیرون
عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۳) حکایت مأمون خلیفه با غلام
نهان آن قوم را فرمود مأمون
که خواهید این غلامم را هم اکنون
عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۳) حکایت مأمون خلیفه با غلام
غلام سیمبر را گفت مأمون
درین منصب چه میگوئی تو اکنون