یقین مرگ بین و زنده دل باش

که چون مردی بخواهی دید نقاش

گر از اعیان خبرداری فنا باش

که رویت چون نمود اینجای نقاش

بشرع احمد اینجا پاکدل باش

تو اندر پاکبازی یاب نقاش

دل اندر نقش بستی همچو او باش

کجا هرگز ببینی روی نقاش

نخواهد ماند نقشت جز که نقاش

از این معنی که گفتم باخبر باش

چو شد مکشوف بر تو راز او فاش

بدانی بیشکی در عشق نقاش

کنون از عشق برخوردار میباش

که کردی سر ما اینجایگه فاش

بجز من کس نداند دید نقاش

نمودم روی او با رند و اوباش

بمعنی کردم اینجا رازها فاش

همه نقشند و من دیدار نقاش

چو توحیدت شود در بود جان فاش

تو بشناسی در اینجا بود نقاش

بگو عطار این دم جملگی فاش

چو دیدی در درون خویش نقاش

تو اینجا میکنی راز عیان فاش

تو داری جان جان اینجای درباش

چو شد بر تو حقیقت راز ما فاش

تو در نقشی و ما باشیم نقاش

رسیده سوی یار و او شده فاش

ز جسم و جان حقیقت دید نقاش

تو هر نقشی که بینی هست نقاش

چه در گبر و جهود و رند و اوباش

همه دراصل یکی بنگر و باش

چو در یکی شدی بینی تو نقاش

کجا دلدار کرد اینجایگه فاش

بباید کشتنش در نزد اوباش

چو کردی ذات ما را در عیان فاش

ندیدی غیر ما این جا تو ما باش

توئی در کعبه اینجا بت شکن باش

چو حق دیدی بحق بنمای دین فاش

بر هر کس مگو اسرار ما فاش

ز دیدارم تو برخوردار میباش