همان حوض شاهان و سرو سهی

درخت گلفشان و بید و بهی

به سلم و به تور آمد این آگهی

که شد روشن آن تخت شاهنشهی

به شاه آفریدون رسید آگهی

بفرمود تا تخت شاهنشهی

میان بستن او را بسان رهی

سپردن بدو تاج و تخت مهی

بجستند هر گونه‌ای آگهی

ز دیهیم و از تخت شاهنشهی

منوچهر خندید و گفت آنگهی

که چونین نگوید مگر ابلهی

همش داد و هم دین و هم فرهی

همش تاج و هم تخت شاهنشهی

به سام نریمان رسید آگهی

از آن نیک پی پور با فرّهی

یکایک به شاه آمد این آگهی

که سام آمد از کوه با فرّهی

چو آمد به دستان سام آگهی

که مهراب آمد بدین فرهی

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

نیاید ز فرمان تو جز بهی

پرستنده گفتا چو فرمان دهی

گذاریم تا کاخ سرو سهی

که مردیست برسان سرو سهی

همش زیب و هم فر شاهنشهی

همان زال با فر شاهنشهی

نشسته بر ماه بر فرهی

منوچهر چون یافت زو آگهی

بیاراست دیهیم شاهنشهی

ز من چون بدیشان رسید آگهی

از آواز من مغزشان شد تهی

که از ده و دو تای سرو سهی

که رستست شاداب با فرهی

بزد بر میان درخت سهی

گذاره شد آن تیر شاهنشهی

کسی را نبد ز آمدنش آگهی

پذیره نرفتند با فرهی

یکایک بدستان رسید آگهی

که پژمرده شد برگ سرو سهی