گنجور

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - در مدح افتخار دین علی

 

نوبهار تازه پیدا کرد رنگ و بوی خویش

برگرفت از باد مشکین گل نقاب از روی خویش

بوستان چون جلوه زد گل را بطرف جوی خویش

کرد گل عاشق جهانرا بر رخ نیکوی خویش

مرغ دستانزن بلحن حلق دستانگوی خویش

[...]

سوزنی سمرقندی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۳

 

ای جفا آموخته، از غمزه بدخوی خویش

نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش

می روم در راه بیداد و جفا از خوی بد

بد نباشد گر دمی باز ایستی از خوی خویش

چون تنم از ناتوانی موی شد بی هیچ فرق

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۴

 

چون به خواری خواستی راند آخرم از کوی خویش

کاشکی بارم نمی دادی ز اول سوی خویش

آب رویم تا ز خاک پای توست ای سرو ناز

کس نبینم در همه عالم به آب روی خویش

با تو وصل ما همین باشد که از تیغ جفا

[...]

جامی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

ای کجی آموخته پیوسته از ابروی خویش

راستی هم یادگیر از قامت دلجوی خویش

کعبه ما کوی تست، از کوی خود ما را مران

قبله ما روی تست، از ما مگردان روی خویش

سر ببالین فراغت هر کسی شب تا بروز

[...]

هلالی جغتایی
 

وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱

 

روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش

آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش

هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند

این گره کامروز افکنده‌ست بر ابروی خویش

لازم ناکامی عشق است استغنای حسن

[...]

وحشی بافقی
 

فصیحی هروی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۵۱

 

گر شوی نکهت‌شناس نکهت‌ گیسوی خویش

از گریبان گل و سنبل بدزدی بوی خویش

بهر خونریز دو عالم جنبش مویی بس‌ست

زحمت چین بی سبب مپسند بر ابروی خویش

نقد جان ناقص عیار و عشق مفلس تنگدست

[...]

فصیحی هروی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۲۰

 

می تراشم رزق خود چون تیر از پهلوی خویش

می کنم تا هست ممکن حفظ آب روی خویش

بار منت برنمی تابد تن آزادگان

بید مجنون را لباسی نیست غیر از موی خویش

روزی بی رنج گردد تخم رنج بی شمار

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۳۶۷

 

حسن هیهات است بردارد نظر از روی خویش

گل ز شبنم می نهد آینه بر زانوی خویش

صائب تبریزی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۸

 

قدر سنبل بشکند چون واکند گیسوی خویش

نرخ جان بندد چو آرایش نماید موی خویش

سر به گردون از چه رو ساید ز خوبی آفتاب

گرنه در آیینة روی تو بیند روی خویش؟

موج عنبر از سر نسرین و سنبل می‌گذشت

[...]

فیاض لاهیجی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳

 

تا نمودی در گلستان زلف عنبربوی خویش

نکهت سنبل نهاده بر زمین پهلوی خویش

ماه نو را بر آسمان بسیار می بالد به خود

پرده از رخ گیر بنما با هلال ابروی خویش

کرده ام آئینه را عمریست پنهان در بغل

[...]

سیدای نسفی
 

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

گفته بودی کز پریشانی شدم چون موی خویش

گشتم از آشفتگی چون طره جادوی خویش

تا چه سودا بر سرت افتاده از آن شوریده زلف

یا چو ما مفتون شدی بر نرگس هندوی خویش

تا رود اندوهت از خاطر، بنه آئینه ئی

[...]

میرزا حبیب خراسانی
 
 
sunny dark_mode