هست دریا چشمه‌ای ز کوی او

تو چرا قانع شدی بی روی او

من رهی دزدیده دارم سوی او

زانک نشکیبم دمی بی‌روی او

آفتاب از رشک عکس روی او

زردتر از عاشقان در کوی او

شب دراز است و سیه چون موی او

ورنه صد ره مُردمی بی‌روی او

قرب ماهی روز و شب در کوی او

صبر کرد از آفتاب روی او

سایهٔ حق آفتاب روی او

صد جهان جان وقف یک یک موی او

زرد می‌دیدند چون زر روی او

گم شده در گَردِ ره، گیسوی او

ره فرو گیرید از هر سوی او

تا ببیند روی من آن روی او

پاک بازی می‌کنم در کوی او

بوک در پاکی ببینم روی او

بر امید آنک بیند روی او

شب بخفتی با سگان در کوی او

هرک چون مویی شود در کوی او

بی شک او مویی شود در موی او

شوخ شیخ آورد تا بازوی او

جمع کرد آن جمله پیش روی او

همچو عطّارم کمین هندوی او

مرغ روحم زایری در کوی او

رو تو این راه و بپا در کوی او

تا ببینی در معانی روی او

صد هزاران سر رود درکوی او

جز محمّد نیست کس پهلوی او

رو بمعنی راه بر در کوی او

رو بسوی شاه خود چون جوی او

چون تو امروزی نرفتی سوی او

چون توانی دید فردا روی او

جلوه کرده آفتاب روی او

آسمان صد سجده برده سوی او

چیست والشمس آفتاب روی او

چیست واللیل آیت گیسوی او

کاشکی ای من سگ هندوی او

کمترین سگ بودمی در کوی او