گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۸۱

 

سرنوشتم چون تمنا چین ابرویی بس است

بازگشتم چون تماشا با گل رویی بس است

در محبت دل به حرف آشنایی بسته ایم

حلقه زنجیر ما دیوانگان هویی بس است

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۹۱

 

بعد از این در بزم او دانسته آهی لازم است

تا کند اندیشه قتلم گناهی لازم است

گرچه استغناست ناحق کشتگان را خونبها

چشم خوبان را نگاه عذرخواهی لازم است

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۹۳

 

خاکساری بزم عیش خاطر آگاه ماست

چون گهر گرد یتیمی خاک بازیگاه ماست

نیست از گرد خودی در کاروان ما اسیر

هر که دور افتاده است از خویشتن همراه ماست

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۱۰

 

سرو دلجوی قیامت اعتدالی داشته است

باده لعل لب شیرین خیالی داشته است؟

پادشاه عشق از دل باج آبادی گرفت

این ده ویران عجب مال و منالی داشته است

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۱۱

 

تا دلت مایل شکار صید صحرا گشته است

سبزگردیدن به کام دانه ما گشته است

گوهر شاداب دارد چشم خواب آلوده ای

گه لب ساقی وگاهی موج صهبا گشته است

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۱۶

 

چون غبارم جلوه بیباکی از جا برده است

خاکساری بین که کارم را چه بالا برده است

نیست در دستم عنان اختیاری همچو موج

گریه ام گاهی به صحرا گه به دریا برده است

هرزه گردی کی غبار از خاطر ما می برد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۱۹

 

گرد جولان تو چشمم را بهاری کرده است

اشک رنگینم جهان را لاله زاری کرده است

دانه خورشید پنهان می کند در دام ابر

باز صیاد هوا فکر شکاری کرده است

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۲۰

 

شوخی دیوانه آب از شبنم گل خورده است

سبزه اش تاب از نسیم جعد سنبل خورده است

بیخودی گل می کند از ناله نی در دلم

نیستان پنداری آب از چشم بلبل خورده است

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۲۷

 

گرچه ساقی صرفه در خون خوردن من دیده است

طالعم را توبه در اوج شکستن دیده است

کی فراموشم شود وحشت پرستیهای دل

دوست هم خود را در این آیینه دشمن دیده است

ظرف دلتنگی نداری لاف رسوایی مزن

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۲۸

 

باغها از سایه ابر بهاری دیده است

دیده ما صرفه ها در گریه باری دیده است

گردبادش در نظر آید بناهای بلند

بسکه عبرت در جهان بی اعتباری دیده است

چشم خواب آلود این دانه آب گوهر است

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۳۴

 

سرنوشتم چون تمنا چین ابروی کسی است

بازگشتم چون تماشا با گل روی کسی است

در محبت دل به حرف آشنایی بسته ایم

حلقه زنجیر ما دیوانگان بوی کسی است

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۳۸

 

در حقیقت عاشق و معشوق را دل‌ها یکی است

شیشه را از روی نسبت اصل با خارا یکی است

هست شام هجر ما آیینه صبح وصال

نور و ظلمت پیش چشم مردم دانا یکی است

ناوکش چون بر دلی آید ز صد دل خون چکد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۴۸

 

ای که می پرسی که آرامت چه شد آرام چیست

شعله آرام دلم گردید حرف خام چیست

گرد جولان سمندی صید هوشم کرده است

آن گرفتارم که نشناسم قفس یا دام چیست

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۵۰

 

گریه می گوید که عالم کشت بی انباز کیست

ناله می گوید فلک دود سپند راز کیست

اینقدر شوخی نمی آید ز گلشن زاده ای

جلوه بلبل ندانم سایه پرواز کیست

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۵۴

 

دوری گل بال مرغان قفس را عار نیست

بینوایی همت بی دسترسی را عار نیست

دل کمان زور مطلب های عالم را شکست

گر کشد آهسته تر گاهی نفس را عار نیست

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۶۳

 

منزل آوارگی شأن نشان ما نداشت

ذره تا خورشید مغز استخوان ما نداشت

تا ستون می ساخت بازوی تپیدن می شکست

نا توانیهای دل زور کمان ما نداشت

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۶۴

 

شهرت مجنون بهاری غیر رسوایی نداشت

راز عاشق خاطر افسانه پیرایی نداشت

برق رسوایی کجا و خرمن طاقت کجا

هر که آهی داشت سامان شکیبایی نداشت

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۶۶

 

در غمش از خویش چون سیماب می باید گذشت

چشم داری از خیال خواب می باید گذشت

مگذر از کویش که آنجا سرزمین چشم ماست

هر قدم صد جا چو موج از آب می باید گذشت

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۶۹

 

شوخی حسن تو گه نقش و گهی نقاش گشت

راز پنهان دو عالم از دل ما فاش گشت

دخل عالم نیست خرج چشم گریان را کفاف

بارها در دور اشکم آسمان قلاش گشت

اعتبارم کمتر از ویرانه ای شد آه آه

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۷۰

 

یا برای چشم بد تعویذ می باید نوشت

یا خط بیزاری امید می باید نوشت

اسیر شهرستانی
 
 
۱
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
sunny dark_mode