گنجور

 
اسیر شهرستانی

چون غبارم جلوه بیباکی از جا برده است

خاکساری بین که کارم را چه بالا برده است

نیست در دستم عنان اختیاری همچو موج

گریه ام گاهی به صحرا گه به دریا برده است

هرزه گردی کی غبار از خاطر ما می برد

عشق با رندان دل ما را به صحرا برده است