گنجور

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۸۱ - گندم کار

 

گفتمش با ماه گندم کار با من دار گوش

بوده در عهد خود گندم نمای جوفروش

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۶۰ - علاف

 

دلبر علاف را بردم به سوی خانه دوش

گفت با من بوده‌ای گندم‌نمای جو فروش

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۴

 

از جمالت شد گلستان بزم پیر می فروش

چون گل از غیرت مرا خون جگر آید به جوش

تا به کی چون حلقه کاکل تو را گویم به گوش

ای خدا ناترس آن چاک گریبان را مپوش

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۶

 

رفته یی چون سیدا از فکر گیسویی ز هوش

سنبل آسا می کشی بار پریشانی به دوش

حلقه کاکل تو را پیوسته می گوید به گوش

نیست غمازی طریق عاشقان پرده پوش

سیدای نسفی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

گر بهای می ستاند خرقه پیر می‌فروش

خرقه را بفروش [و] در پیرانه‌سر جامی بنوش

از پی ترک سماع و منع می ای محتسب

هر نفس مخروش چون نی هر زمان چون خم مجوش

من نه آن رندم که تا جان در بدن دارم دمی

[...]

رفیق اصفهانی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۱۹

 

روی صحرا از خط و خون جوانان لاله جوش

برق خنجر ساقی بزم و شهیدان جرعه نوش

یغمای جندقی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۷

 

تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش

با بقای میفروش این خم نمی افتد زجوش

زاهد آن لحظه شود صوفی که گردد خرقه پوش

صوفی آنساعت شود صافی که گردد درد نوش

خانه کی سارند اندر راه سیل اصحاب عقل

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۸

 

خرقه صورت بسوزان کسوت معنی بپوش

از خم کثرت برآی و ساغر وحدت بنوش

گرچه از کوشش نگردد هیچ زنگی روسفید

تا توانی در صفای قلب زنگ اندود کوش

شاهدان بی پرده اند و مطربان اندر نوا

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴

 

لحن اسماعیل و رویش آفت چشمست و گوش

آن برد از چشم خواب و این برد از گوش هوش‌

حسن او دل را به‌رقص آرد ولی از راه‌چشم

صوت او جان را به وجد آرد ولی از راه گوش

شوق دیدار نکویش پیر را سازد جوان

[...]

قاآنی
 

قاآنی » ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۶ - در ستایش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه غازی طاب‌لله ثراه گوید

 

چند بارت گفتم ای محمود چشم خود بپوش

ورنه از شیراز غوغا خیزد از مردم خروش

پند نشنیدیّ و شهری‌ را که بی‌آشوب بود

زآتش سودای خود چون دیگ آوردی به جوش

تا چه گوید شه چو بیند شهری از جورت خراب

[...]

قاآنی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

دوش دیدم بر در میخانه پیر می‌فروش

کرده یک یک می‌کشان آویزه حکمش به گوش

از می مینای او میخوارگان مست و خراب

زآتش صهبای او دردی کشان اندر خروش

این به آن گوید هنیألک ز من بستان قدح

[...]

افسر کرمانی
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » آیینۀ عبرت » بخش دوم - از اتابکان فارس تا نادرشاه افشار

 

وان خیال عالی شاهنشه با رای و هوش

پاک از آن کردار مدهوشانه بیرون شد زگوش

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » آیینۀ عبرت » بخش سوم - از کریم خان زند تا مشروطه

 

گفت کان زن را همان دم با می و اسباب نوش

چاکران بردند اندر خانهٔ سبزی‌فروش

ملک‌الشعرا بهار
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱۵ - در تهنیت عید مولود - در ماه رجب ۱۳۳۹ هجری‌قمری

 

داده بارعام در میخانه پیر می‌فروش

آنکه لطفش کرده ما را حلقه منت بگوش

آمده می‌درخم و در شیشه و ساغر بجوش

رفته هر سو با ده‌خواران یک ز دست و یک ز هوش

صغیر اصفهانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode