گنجور

 
صغیر اصفهانی

مرحبا للعید فی‌العید الشریف فی‌الشریف

خاصه فصل فرودین و ویژه از بعد خریف

با غزلخوانی ظریف و با دلارامی لطیف

با دلارامی لطیف و با غزلخوانی ظریف

اعتکاف اندر گلستان جست باید ای حریف

جست باید ای حریف اندر گلستان اعتکاف

کوهساران را دگر مشعوف گشت از رنگ رنگ

چون زبرجد سبز شد فرسنک تا فرسنک سنگ

مطر با وقت است تا آری به سوی چنگ چنگ

بلکه میبایست نگذاری دمی از چنگ چنگ

ساقیا در ساتکین بنما میی گلرنگ رنگ

درد نی بل باده‌ای چون چشمه انصاف صاف

در چنین جشنی که بی‌ مِیْ میکند آرام رم

میکشد زیر لحد از کاسهٔ سر جام جم

چند باشد دیدهٔ من از غم ایام یم

به که گیرم جام و از نی بشنوم الهام هم

لافم از عشق و زنم با یار سیم اندام دم

میزند مفتی گر از تصنیف و از تألیف لاف

خیره شد چشم فلک از بس که در روی زمین

در جنوب و در شمال و در یسار و در یمین

گشت پیدا شد عیان آمد پدید از ماء و طین

سوسن و سنبل گل و نسرین شقیق و یاسمین

گلستان را گر بخوانم حالیا خلد برین

گر نکاهم قدر آن هرگز نگفته‌ستم گزاف

طفل غنچه میگشاید لب به هر صبح صبیح

بر فراز شاخ چون در دامن مریم مسیح

سر به سر انجیل میخوانند مرغان فصیح

کبک و دراج و تذرو و عندلیب و بوالملیح

گر بیابد آگهی زین جوش و زین جشن ملیح

سوی بستان میشتابد بی‌گمان عنقاز قاف

باد نوروزی ز بستان رفت خاک و برد گرد

گلرخان کردند رو در باغ بهر سیر ورد

دسته دسته جوقه جوقه زوج زوج و فرد فرد

گل ز گل سر زد بنفش و طوسی و اسپید زرد

نازم آن صباغ رنگ‌آمیز کاین تدبیر کرد

ریخت در خم آب و رنگ آورد با صد اختلاف

در هوا دارد صبا همراه خود برگ سمن

یا بشیر از بهر یعقوب دل آرد پیرهن

گل چو یوسف میفروشد حسن در مصر چمن

چون خریداران به گردش از ریاحین انجمن

سنبلستش از خریداران یک و جای ثمن

گیسوان بگشوده گوید من عجوزم این کلاف

داده بار عام در میخانه پیر می‌فروش

آنکه لطفش کرده ما را حلقه منت به گوش

آمده مِی‌ْ در خُم و در شیشه و ساغر به جوش

رفته هر سو باده‌ خواران یک ز دست و یک ز هوش

ساقی از دریا رساند می‌ به خیل باده‌نوش

ورنه خُم کی میدهد امروز مستان را کفاف

هیچ دانی چیست بر این عیش بی‌پایان سبب

وزچه ذرات جهان در رقص و وجدند و طرب

بهر آن کامد قرین نوروز با ماه رجب

کاندران در کعبه ظاهر شد علی میر عرب

آفتاب ملک دین شاهنشه والا نسب

خسرو عمر افکن عنتر کش مرحب شکاف

مظهر ذات و صفات کبریا پا تا به سر

زوج زهرای مطهر بن عم خیرالبشر

جان جان سر سویدا تاب تن نور بصر

حاکم حکم قضا و آمر امر قدر

هم زمین باشد به گردون از جنابش مفتخر

هم فلک دارد به پستی پیش کاخش اعتراف

سیل خون کردی روان رفتی چو در میدان کین

مشرکین را ریختی هی سر ز تن هی تن ز زین

آفرین بر دست و تیغش آمد از جان آفرین

چرخ چون آگاه گشت از زور و بازویی چنین

تا شود ایمن ز نیش ذوالفقارش از زمین

اینهمه بالا گرفت از بس به خود دزدید ناف

گر کس از سِرّ علی مرتضی آگاه شد

می‌توان گفتن که آگاه او ز سر الله شد

چون منور عرصهٔ آفاق از آن ماه شد

در میان لشگر انفس ظهور شاه شد

چون حریم کعبه آن شه را تولدگاه شد

تا قیامت اهل عالم می‌کنند آنرا طواف

ملک هستی راست او شاه و بخیلش بیگمان

انبیاء خدمتگذارانند بهر کسب‌شان

آدم و الیاس و خضر این سه وجود پاک جان

ملک او را زارعند و آبیار و دشتبان

با ید و بیضای آنسان موسیش باشد شبان

با چنان حشمت سلیمانش بود زنبیل باف

یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب

یا علی ای نفس پاک حضرت ختمی مآب

من نیم هرچند قابل لیک گر بودی صواب

در مدیحت میگرفتم از رخ مطلب نقاب

بایدم ناچار گفتن کرده‌ای خیبر خراب

یا بگویم کشته‌ای بن عبدود را در مصاف

ای دو عالم در یک انسان ای علی مرتضی

ای که بستودت خداوند جهان در هل اتی

هم وجودت معنی کافی به قول قل کفی

هم مدیحت روز و شب ورد زبان مصطفی

غیر تیغت سیف نی الا وجودت لافتی

وین سخن جبریل گفت و او نمی‌گوید خلاف

کلب درگاهت صغیرم من که از فرط گناه

نامه‌ام چون روی و رویم گشته چون روزم سیاه

در دو عالم غیر درگاه توام نبود پناه

اول آخر هم کنی بر من تو از رحمت نگاه

ثانیا از من نپوشی چشم رحمت هیچگاه

ور رود جرم و خطائی هم مرا داری معاف

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!