فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۱۱ - خبر بردن کندرو ضحاک را از بساط فریدون
شب تیرهگون خود بتر زین کند
به زیر سر از مشک بالین کند
ناصرخسرو » دیوان اشعار » مسمط
گیتی بهشت آئین کند پر لؤلؤ نسرین کند
گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲۱ - داستان قباد
خوی زشت فرجام کار این کند
همه آفرین باز نفرین کند
سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۵۵ - سؤال کردن فرامرز از پیر برهمن
که او دل برد مرد بیدین کند
سرانجام را دوزخ آیین کند
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۲
ترک من چون زلف بگشاید جهان مشکین کند
هرکه بویش بشنودگوید که آن مشک این کند
ور نسیم خط و رخسارش رسد بر آسمان
سنبله پرسنبل و نثره پر از نسرین کند
ورگذر یابد زمانی بر لبش باد صبا
[...]
انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶
معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند
با آشنا و دوست کسی اینچنین کند
چون در رکاب عهد و وفا میرود دلم
بیهوده است جور و جفا چند زین کند
دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک
[...]
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
هر که جان پیش تو فدی نکند
وصل تو سوی او ندی نکند
آفتاب از طریق حسن رود
جز بروی تو اقتدی نکند
هر کجا وصل تو نماید روی
[...]
عطار » منطقالطیر » داستان کبک » حکایت سلیمان و نگین انگشتری او
آن گهر چون با سلیمان این کند
کی چو تو سرگشته را تمکین کند
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
بس کسا کز خمر ترک دین کند
بی شکی، امالخبایث این کند
عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و پنجم » بخش ۳ - الحكایة و التمثیل
گر کسی از امت او این کند
خویش را در حشر مسخ دین کند
عطار » مصیبت نامه » بخش سیهم » بخش ۱۰ - الحكایة و التمثیل
تو دعا کن تا پدر آمین کند
بوکه حق این مهربانی کین کند
عطار » مصیبت نامه » بخش چهلم » بخش ۱۰ - الحكایة و التمثیل
گر مرا اهل دلی تحسین کند
جملهٔ شعرم دل او دین کند
امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - در مدح فخر الملک
ترک من چون طره عنبر شکن پرچین کند
عرصه چین را ز چین طره مشگ آگین کند
مهر ما رافسای را بر نارون جولان دهد
مار مهرانگیز را بر نسترن پرچین کند
نرگس سیرابش اندر باغ حسن از میل کفر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۸
آن کیست آن آن کیست آن کاو سینه را غمگین کند
چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند
اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر
شیرین شهی کاین تلخ را در دم نکوآیین کند
دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۵
چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند
نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند
بال برآرد این دلم چونک غمت پرک زند
بارخدا تو حکم کن تا به ابد همین کند
چونک ستاره دلم با مه تو قران کند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۹
قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین کند
هین که آمد دود غم تا خلق را غمگین کند
ای تو رنگ عافیت زیرا که ماه از خاصیت
سنگها را لعل سازد میوه را رنگین کند
پرده بردار ای قمر پنهان مکن تنگ شکر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۰
هر چه آن خسرو کند شیرین کند
چون درخت تین که جمله تین کند
هر کجا خطبه بخواند بر دو ضد
همچو شیر و شهدشان کابین کند
با دم او میرود عین الحیات
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۴۰ - عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود
آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۲ - در بیان آنک شهزاده آدمی بچه است خلیفهٔ خداست پدرش آدم صفی خلیفهٔ حق مسجود ملایک و آن کمپیر کابلی دنیاست کی آدمیبچه را از پدر ببرید به سحر و انبیا و اولیا آن طبیب تدارک کننده
چشم را این نور حالیبین کند
جسم و عقل و روح را گرگین کند
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۳۱ - درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار و سیری و ناهار به جای حس است کی زرد از سرخ بداند و فرق کند و خرد از بزرگ و طلخ از شیرین و مشک از سرگین و درشت از نرم به حس مس و گرم از سرد و سوزان از شیر گرم و تر از خشک و مس دیوار از مس درخت پس منکر وجدانی منکر حس باشد و زیاده که وجدانی از حس ظاهرترست زیرا حس را توان بستن و منع کردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانیات را ممکن نیست و العاقل تکفیه الاشارة
هیچ دانا هیچ عاقل این کند
با کلوخ و سنگ خشم و کین کند