گنجور

 
انوری

معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند

با آشنا و دوست کسی این‌چنین کند

چون در رکاب عهد و وفا می‌رود دلم

بیهوده است جور و جفا چند زین کند

دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک

روز و شبم هنوز همی پوستین کند

گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم

تا عشق من سزای تو در آستین کند

از آسمان تا به زمین منت است اگر

با این و آن حدیث من اندر زمین کند

چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک

باری گمان خلق به یک ره یقین کند

بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا

نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند