گنجور

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۸۲ - پاسخ دادن رامین ویس را

 

کنون کز مهتری گشتی توانگر

به حال مردم درویش بنگر

فخرالدین اسعد گرگانی
 

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۱۸ - در حکایت مجنون و اسرار او فرماید

 

رها کن لیلی و مجنون تو بنگر

بجز منصور کل در خود تو منگر

عطار
 

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۳ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

 

هزاران نقش در خاکست بنگر

بجز جانان در اینجاگاه منگر

عطار
 

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۵ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

 

یقین در چار طبع خود تو بنگر

که چارم آسمانست ودو منگر

عطار
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۳۰ - در بیان آنکه سرّ به نااهل نشاید گفتن که او را زیان دارد. زیرا هر سخن را سرّی است و هر سرّی را سرّی دیگر هرکه سخن را داند و سر سخن را نداند ناچار کژ رود و باز سر پیش سر سر همچون سخن است، کسی که سر سر را نداند شنیدن سر زیانش دارد از این سبب موسی علیه‌السلام آن شخصی را که از حضرتش زبان و حوش و طیور التماس می‌کرد منع می‌فرمود و می‌گفت سلیمانی باید که از دانش زبان مرغان زیان نکند، در حق تو دانستن آن زهر قاتل است. باز وی لابه می‌کرد و موسی منع می‌فرمود تا سؤال و جواب از حد گذشت. آخرالامر گفت «ای موسی اگر همه نباشد باری زبان خروس و سگ که در خانه و بر درند بیاموز تا محروم نروم.» موسی زیان آنرا در آن آموختن مشاهده می‌فرمود، چندانکه منعش می‌کرد ممکن نمی‌شد و پند موسی را قبول نمی‌کرد، تا عاقبت آندو زبانرا به وی آموخت و فرمود که «یقین دان که از دانش این زیانمند خواهی شدن.»

 

در درون سیر کن برون منگر

زانکه دریاست جان و تن لنگر

سلطان ولد
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۵

 

یک نظر در چشم مست ما نگر

عین ما می بین و در دریا نگر

در خرابات مغان رندانه رو

ذوق سرمستان ما آنجا نگر

چشم ما روشن به نور روی اوست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

آن خط چون سبزه به بین آن رخ چون لاله نگر

هاله نگر ماه ببین ماه ببین هاله نگر

ژاله فشان از عرق آن عارض چون لاله نگر

ژاله نگر لاله ببین لاله ببین ژاله نگر

رفت و کنون شام و سحر تا در او از دل من

[...]

مشتاق اصفهانی
 

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۴۷ - آشکارا می شود روح هندوستان

 

گفت رومی «روح هند است این نگر

از فغانش سوزها اندر نگر»

اقبال لاهوری