جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۷۲ - شکایت از فلک پر نکایت که اژدهاوار گرد عالمیان حلقه کرده و همه را به دایره تصرف خود درآورده بر یکی زخم زند و بر دیگری زهر افکند نه هیچ از دست رفته را با وی دست ستیز و نه هیچ از پای افتاده را از وی پای گریز
نیی واقف که دیگر عالمی هست
کز آنجا خاست گر بیش و کمی هست
سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۵۶ - پاسخ دادن خسرو، شیرین را
چه درویش و چه سلطان تا دمی هست
به قدر خویش هر یک را غمی هست
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - این ترکیب موحدانه در دارالسلطنه لاهور در فصل گل و بهار در اوان سرمستی ها در تعریف خرمی عالم مذیل به نام نامی صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان در استدعای صحبت ایشان گفته شده
غافل مگذر بتکده را هم حرمی هست
زان سوی خرابات چو رفتی صنمی هست
در دیده نمک ریز که خوابت نرباید
شایسته دریافتن از عمر دمی هست
در عشق چو عقل و خرد باده پرستان
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
[...]
حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲
در راه محبت، سر اگر شد قدمی هست
گرچشم وفا نیست، امید ستمی هست
شد روشنم ازگوشهٔ خود، سرّ دو عالم
آیینهٔ زانوست، اگر جام جمی هست
می خواست رقیب از سخنم رنجه کند دل
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست
گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست
گفتم صنما از غم عشق توهلاکم
گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمی هست
گفتم که بود بینی وابروی تو رامثل
[...]
اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۴۷ - گدای جلوه رفتی بر سر طور
گدای جلوه رفتی بر سر طور
که جان تو ز خود نامحرمی هست
قدم در جستجوی آدمی زن
خدا هم در تلاش آدمی هست
اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۸۵ - نهان در سینهٔ ما عالمی هست
نهان در سینهٔ ما عالمی هست
بخاک ما دلی در دل غمی هست
از آن صهبا که جان ما بر افروخت
هنوز اندر سبوی ما نمی هست
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۳۱ - درین عالم بهشت خرمی هست
درین عالم بهشت خرمی هست
بشاخ او ز اشک من نمی هست
نصیب او هنوز آن های و هو نیست
که او در انتظار آدمی هست
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۱۲ - بخاک ما دلی ، در دل غمی هست
بخاک ما دلی ، در دل غمی هست
هنوز این کهنه شاخی را نمی هست
به افسون هنرن چشمه بگشای
درون هر مسلمان زمزمی هست