گنجور

 
صائب تبریزی

هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست

در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست

در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است

چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست

در دایره قسمت بیشی طلبان است

در مهره افلاک اگر نقش کمی هست

گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی

تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست

چون لاله درین دامن صحراست فروزان

از گرمروانی که نشان قدمی هست

زان است که بر خویش نمودی تو ستمها

از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست

آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد

در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست

از گرد خودی چهره جان پاک بشویید

تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست

زندان عدم، رخنه امید نداد

در عالم ایجاد، امید عدمی هست

چون سرو درین باغچه دست طلب ما

شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست

صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند

گر زان که در آفاق دل محتشمی هست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
نظیری نیشابوری

غافل مگذر بتکده را هم حرمی هست

زان سوی خرابات چو رفتی صنمی هست

در دیده نمک ریز که خوابت نرباید

شایسته دریافتن از عمر دمی هست

در عشق چو عقل و خرد باده پرستان

[...]

حزین لاهیجی

در راه محبت، سر اگر شد قدمی هست

گرچشم وفا نیست، امید ستمی هست

شد روشنم ازگوشهٔ خود، سرّ دو عالم

آیینهٔ زانوست، اگر جام جمی هست

می خواست رقیب از سخنم رنجه کند دل

[...]

بلند اقبال

گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست

گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست

گفتم صنما از غم عشق توهلاکم

گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمی هست

گفتم که بود بینی وابروی تو رامثل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه