گنجور

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۷ - رسیدن شهریار به بیشه ششم و جنگ او با غولان گوید

 

سپهدار چون نام یزدان ببرد

فروغ از دل نره غولان ببرد

عثمان مختاری
 

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۰۶ - رزم گشتاسپ با ارهنگ دیو گوید

 

سپه را ز ملک صفاهان ببرد

دو ره شش هزار از اسیران ببرد

عثمان مختاری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹

 

حلقهٔ زلف تو بر گوش همی جان ببرد

دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد

در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است

که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد

خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه

[...]

انوری
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۷

 

لب لعلت به لطافت گرو از جان ببرد

روی رنگین تو آب گل خندان ببرد

سرو بالای تو، گر سوی چمن بخرامد

به تگ پاگرو از سرو خرامان ببرد

دست پیمان لبت هر چه بخواهی بدهم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

اوحدی » جام جم » بخش ۷۶ - سخنی چند بر سبیل موعظه

 

دل به جانان مده، که جان ببرد

شهوتت مغز استخوان ببرد

اوحدی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

گیسوی کژت گوی بچوگان ببرد

لعل لبت آب آب حیوان ببرد

گفتم که بر جان ز غم عشق تو گفت

آنکو ز غمم جان بدهد جان ببرد

خواجوی کرمانی
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۱۴

 

گر از رخ مه زلف چو چوگان ببرد

در حسن ز مه گوی ز میدان ببرد

جانها همه افتاده به دام غمش اند

از دست غمش دلم کجا جان ببرد

جلال عضد
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵

 

خبر شوق مرا هر که به یاران ببرد

چه مضاعف حسنانی که بمیزان ببرد

سیآتش حسنات آید و دردش درمان

خبر مرگ مرا هر که بدرمان ببرد

چه دعاها کنمش گر خبری باز آرد

[...]

فیض کاشانی