گنجور

 
خواجوی کرمانی

به باغی یکی روز در پای سرو

شنیدم چنین داستان از تذرو

که با قمری این ساز زد در نوا

که عشق پری‌دخت دارم هوا

چنین گفت مؤبد مرین داستان

که از دختر شاه بلخ آن زمان

که سام یل آمد همی در وجود

برآورد هر کس به شادی سرود

چو ده سال عمرش گذشت و چهار

نیارست شد چرخ با او دوچار

به سرپنجه دست از دلیران ببرد

به زربخشی آب از کریمان ببرد

چنان شد که گر برگشودی کمین

شه چرخ را در ربودی ز زین

قضا را شبی با رخ همچو ماه

درآمد به قصر منوچهر شاه

ثنا گفت وانگه زبان برگشاد

سر درج گوهرفشان برگشاد

که فرمان دهد نامور شهریار

که بیرون خرامم به عزم شکار

جهاندار گفت ای دل افروز من

به روی تو روشن شب و روز من

نیارم که رویت نبینم به روز

که روی تو باشد مرا دل فروز

ولیکن گرت صید آهو هواست

به یک روز اگر بازگردی رواست

چو بشنید سام از منوچهر باز

ثنا گفت و برگشت آن سرفراز

چو بگرفت سلطان زرینه تاج

به تیغ زر از خسرو زنگ باج

شه روم بر ابلق تیزپوی

چو چوگان برآمد به زرینه کوی

منوچهر را مرکب که سرین

فرستاده بد شاه مغرب زمین

یکی بادپا برق هامون نورد

زمین‌کوب و دریابر اندر نبرد

به رفتار کبک و به پویه عقاب

به جلوه چو طاووس نامش غراب

فکنده برو جل ز دیبای لعل

رکابش ز یاقوت و زرینش لعل

به سام نریمان ببخشید شاه

که آن مرکب او را سزا دیده شاه

بیاورد مر سام را برنشاند

چو باران گهر بر سرش برفشاند

جوان چون برآمد به هامون نورد

منوچهر را زود بدرود کرد

هزار و صد از سروران سپاه

برفتند با سام تا شامگاه

بهاران بد و ماه اردی‌بهشت

ز سبزه لب جوی همچون بهشت

ز صحرانشینان نوخاسته

همه دشت چون جنت آراسته

ز برگ گل و لاله و شنبلید

همه کوه و صحرا شده ناپدید

گل از جیب غنچه برآورده سر

به گفتار بلبل برآورده پر

تذروان سراینده بر دشت و راغ

هزار آفرین خوانده بر طرف باغ

زمین را شکوفه شده چله‌پوش

ز آواز مرغان جهان پرخروش

سواران خروشنده چون پیل مست

به صید پلنگان برآورده دست

هژبران به دشت و گوزنان به کوه

شده غرقه‌خون گرو‌ها گروه

پلنگ افکنان در کمین پلنگ

به چنگال شیران درافکنده چنگ

غوی طبل طغرا به ابر بلند

سر گور و آهو به خم کمند

سیه کوه چشمش به آهو بره

برآورده کبکان خروش از دره

دمان یوز تازان بر آهو به جنگ

عقابان عقیقین به خون کرده چنگ