سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۷
شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست
چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۷
«نه به اَسْتَر بَر، سوارم نه چو اشتر زیر بارم
نه خداوندِ رعیّت نه غلامِ شهریارم
غمِ موجود و پریشانیِ مَعدوم ندارم
نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم»
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۸
آن که چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز
پارسایانِ رویْ در مخلوق
پشت بر قبله، میکنند نماز
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۸
چون بنده خدایِ خویش خوانَد
باید که به جز خدا نداند
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۹
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صِیقَل زنگ
با سیهدل چه سود گفتن وعظ؟
نرود میخِ آهنی، در سنگ
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۹
به روزگارِ سلامت، شکستگان دریاب
که جبرِ خاطرِ مسکین بلا بگرداند
چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی
بده وگرنه ستمگر به زور بستاند
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۹
چو پیروز شد دزدِ تیرهروان
چه غم دارد از گریهٔ کاروان؟!
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰
گویی رگِ جان میگسلد زخمهٔ ناسازش
ناخوشتر از آوازهٔ مرگِ پدر، آوازش
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰
چون در آواز آمد آن بَرْبَط سرای
کدخدا را گفتم: از بهر خدای
زَیْبَقم در گوش کُن تا نشنوم
یا دَرَم بگشای تا بیرون روم
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰
قاضی ار با ما نشیند، برفشاند دست را
محتسِب گر مَی خورد، معذور دارد مست را
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰
نبیند کسی در سَماعت خوشی
مگر وقتِ رفتن که دَم در کشی
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰
آواز خوش از کام و دهان و لبِ شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد
ور پردهٔ عُشّاق و خراسان و حجاز است
از حنجرهٔ مطربِ مکروه نزیبد
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۲
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نورِ معرفت بینی
تهی از حکمتی به علّتِ آن
که پُری از طعام تا بینی
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۳
در بسته به روی خود ز مردم
تا عیب نگسترند ما را
در بسته چه سود و عالِمالغیب
دانایِ نهان و آشکارا
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۳
چند گویی که بد اندیش و حسود
عیبجویانِ منِ مسکینند؟
گه به خون ریختنم برخیزند
گه به بد خواستنم بنشینند
نیک باشی و بدت گوید خلق
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۳
به عذر و توبه توان رستن از عذابِ خدای
ولیک مینتوان از زبانِ مردم رَست
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۴
تو نیکو روِش باش تا بَدسگال
به نقصِ تو گفتن نیابد مَجال
چو آهنگِ بربَط بود مستقیم
کی از دستِ مطرب خورد گوشمال؟
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۵
چو هر ساعت از تو به جایی رود دل
به تنهایی اندر، صفایی نبینی
ورت جاه و مال است و زَرع و تجارت
چو دل با خدای است، خلوتنشینی
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۶
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۷
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟
تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری!
اشتر به شعرِ عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را، کژ طبع جانوری