گنجور

کسایی » دیوان اشعار » دستش از پرده برون آمد ...

 

دستش از پرده برون آمد چون عاج سپید

گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه

پشت دستش به مثل چون شکم قاقم نرم

چون دم قاقم کرده سرانگشت سیاه

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » مخلوق پرستی و توبه از می

 

ای آنکه تو را پیشه پرستیدن مخلوق

چون خویشتنی را چه بری پیش پرسته ؟

گویی که به پیرانه سر از می بکشم دست

آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » قطرهٔ باران

 

بر پیلگوش قطرهٔ باران نگاه کن

چون اشک چشم عاشق گریان همی شده

گویی که پرّ باز سپید است برگ او

منقار باز ، لؤلؤ ناسفته بر چده

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » عبرت

 

ای برکشیده منظره و کاخ تا سهیل

برده به برج گاو سر برج و کنگره

از پنجره تمام نگاه کن به بوستان

کان خانهٔ مقام تو را نیست پنجره

باز شکار جوی هزیمت شد از شکار

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » برگشت چرخ ...

 

برگشت چرخ با من بیچاره

و آهنگ جنگ دارد و پتیاره

یک داوری به سرنبرد هرگز

تا جان به نزد او نبری پاره

گهواره بود خانهٔ من ز اوّل

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » جامه و کفن

 

ای عمر خویش کرده به بیهودگی یله

خشنود بندگان و خداوند با گله

ای خویشتن به جامهٔ نیکو فریفته

وندر زیان همیشه تو را بانگ و مشغله

زان جامه یاد کن که بپوشی به روز مرگ

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » آسیای زمانه

 

آس شدم زیر آسیای زمانه

نیسته خواهم شدن همی به کرانه

زاد همی ساز و شغل خویش همی بر

چند بری شغل نای و چنگ و چغانه

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » حکمت

 

چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه

زیانشان مور را باشد دو درشان هست یک خانه

اگر ابروش چین آرد ، سزد گر روی من بیند

که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه

چو پیمانه تن مردم همیشه عمر پیماید

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » عزت نفس

 

به خدایی که آفرین کرده ست

زیرکان را به خویشتن داری

که نیرزد به نزد همت من

ملک هر دو جهان به یک خواری

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » ای طبع سازوار ...

 

ای طبع سازوار ، چه کردم تو را ، چه بود

با من همی نسازی و دایم همی ژکی

وایدون فرو کشی به خوشی این می حرام

گویی که شیر مام ز مادر همی مکی

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » وصف شراب

 

از او بوی دزدیده کافور و عنبر

وز او گونه برده عقیق یمانی

بماند گل سرخ همواره تازه

اگر قطره ای زو به گل بر چکانی

عقیقی شرابی که در آبگینه

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » تف و تاب

 

از بهر که بایدت بدین سان شبگیر

وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب ؟

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۱

 

بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق

از می چه فایده ست به زیر نهنبن

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۲

 

آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود

میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۳

 

جهان جای به تلخی است ، تهی بهر و پر دخت

جز این بود مرا طمع و جز این بودم الچخت

جز این داشتم اومید و جز این داشتم الچخت

ندانستم از او دور گواژه زندم بخت

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۴

 

مردم چو با ستور موافق بود به فعل

چون بنگری به چشم خرد سخت بینواست

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۵

 

چون که یکی تاج و بَساک ملوک

باز یکی کوفتهٔ آسیاست

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۶

 

رودکی ، استاد شاعران جهان بود

صدیک از وی تویی کسایی ؟ پَرگست !

خاک کف پای رودکی ، نسزی تو

هم بشوی کو بشد چه خایی برغست ؟

کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت

[...]

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۷

 

یکی جامه وین بادروزه ز قوت

دگر اینهمه بیشی و برسری است

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۸

 

با دل پاک مرا جامهٔ ناپاک رواست

بد مر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت

کسایی
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۷۷۰