عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۵
چون باد بر آن زلف عبیری گیرد
آفاق دم عود قمیری گیرد
گل با رخ او به رنگ، سیری گیرد
بددل به امید او دلیری گیرد
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۶
تا در دو جهان قضای معبود بود
تا خلق جهان و چرخ موجود بود
گر ملک بود بدست محمود بود
ور سعد بود بدست مسعود بود
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۷
شاه حبش است زلفت ای بدر منیر
از عنبر تاج دارد از لاله سریر
تو شسته همی کنی گل سرخ بقیر
من شسته همی کنم بخوناب زریر
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۸
ای سرو روان و بارِ آن سرو، قمر
سروت قد و سیمین بر و چهره چو قمر
ماهی تو؛ اگر بخنددی ماه از ابر
سروی تو؛ اگر ببنددی سرو، کمر
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۹
سیمین بر تو سنگ بپوشد به سمور
زلفت به شبه همی کند نقش بلور
ای با لب طوطیان و با کشی گور
حسن تو همی مرده بر آرد از گور
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۰
آمد برِ من. که؟ یار. کی؟ وقت سحر
ترسنده. ز که؟ ز خصم. خصمش که؟ پدر
دادمش دو بوسه. بر کجا؟ بر لب تر
لب بد؟ نه. چه بد؟ عقیق. چون بد؟ چو شکر
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۱
ای شب نکنی اینهمه پرخاش که دوش
راز دل من مکن چنان فاش که دوش
دیدی چه دراز بود دوشینه شبم
هان ای شب وصل آنچنان باش که دوش
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۲
چون بگشائی بخنده آن چشمۀ نوش
شکر بفغان آید و پروین بخروش
وز چشم بدش در آن دو زلفین بپوش
کو غارت کرد کلبۀ مشک فروش
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۳
خورشید خراسان و خدیو زابل
از نخشب و کش بهار گردد کابل
غل بر یبغو نهاد و پل بر جیحون
جیحون به پل دارد و یبغوی به غل
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۴
هم غالیه زلفینی و هم سیم اندام
هم روی نکو داری و هم نیکونام
دو لب چو مدام داری و زلف چو دام
من مانده به دام دایم از بهر مدام
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۵
سه چیز ببرد از سه چیز تو وصال
از رخ گل و از لب مل و از روی جمال
سه چیز ببرد از سه چیزم همه سال
از دل غم و از رخ نم و از دیده خیال
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۶
گفتم صنما پیشۀ تو ؟ گفت : ستم
گفتم نگری به غَمگِنان ؟ گفتا : کم
گفتم که به زر بوسه دهی ؟ گفت : دهم
گفتم به جز از بوسه دهی ؟ گفت : نعم
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۷
خوش خو دارم بکار ، بدخو چکنم
چون هست هنر نگه به آهو چکنم
چون کار گشاده گشت نیرو چکنم
با زشت مرا خوشست نیکو چکنم
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۸
بفروختمت سزد بجان باز خرم
ازران بفروختم گران باز خرم
یاری خواهم ز دوستان ای دلبر
تابو که ترا ز دشمنان باز خرم
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۹
ای دل ز وصال تو نشانی دارم
وی جان ز فراق تو امانی دارم
بیچاره تنم همه جهان داشت به تو
و اکنون به هزار حیله جانی دارم
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۴۰
شبها چو ز روز وصل او یاد کنم
تا روز هزار گونه فریاد کنم
ترسم که شب اجل امانم ندهد
تا باز بروز وصل دل شاد کنم
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۴۱
بر آتش هجر عمری ار بنشینم
خاک در تو همی بدل بگزینم
از باد همه نسیم زلفت بویم
در آب همه خیال رویت بینم
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۴۲
ای دل چو بغمهای جهان درمانم
از دیده سرشکهای رنگین رانم
خود را چه دهم عشوه یقین میدانم
کاندر سر دل رسد به آخر جانم
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۴۳
راز تو ز بیم خصم پنهان دارم
ور نه غم و محنت تو چندان دارم
گویی که ز دل دوست نداریم همه
آری ز دلت ندارم از جان دارم
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۴۴
گفتم که چرا چو ابر خونبارانم
گفت از پی آنکه چون گل خندانم
گفتم که چرا بی تو چنین پژمانم
گفت از پی آنکه تو تنی من جانم