گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

از جور چرخ کج‌روش، وز دست بخت واژگون

دارم دل و چشمی عجب، این جای غم آن جوی خون

دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن

کردیم از هر در سخن، او از جنان، من از جنون

از اشک خونین دلخوشم، وز آه دل منت کشم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

تا چند هوسرانی، دندان هوس بشکن

بگذر ز گران جانی زندان نفس بشکن

تو مرغ سلیمانی از چیست بزندانی؟

با بال و پرافشانی ارکان قفس بشکن

گوید چو بدت نادان او را بخوشی برخوان

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

ای توده دست قدرت از آستین برون کن

وین کاخ جور و کین را تا پایه سرنگون کن

از اشک و آه ای دل کی می بری تو حاصل

از انقلاب کامل خود را غریق خون کن

با صد زبان حقگو لب بند از هیاهو

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

تا در خم آن گیسو چین و شکن افتاده

بس بند و گره ز آن چین در کار من افتاده

در مسلک آزادی ما را نبود هادی

جز آنکه در این وادی خونین کفن افتاده

شادم که در این عالم از حرص بنی آدم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

خوبرویان که جگر گوشه نازند همه

پی آزار دل اهل نیازند همه

سوخت پروانه گر از شمع به ما روشن کرد

که رخ افروختگان دوست گدازند همه

بر سر زهد فروشان جهان پای بکوب

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

زین قیامی که تو با آن قد و قامت کردی

در چمن راستی ای سرو قیامت کردی

آخر ای غم تو چه دیدی ز دلم کز همه جا

رخت بستی و در این خانه اقامت کردی

قطره قطره شدی از دیده برون در شب هجر

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰ - در زندان قصر

 

ریز بر خاک فنا ای خضر آب زندگی

من ندارم چون تو این اندازه تاب زندگی

دفتر عمر مرا ای مرگ سرتاپا بشوی

پاک کن با دست خود ما را حساب زندگی

خواب من خواب پریشان خورد من خون جگر

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را

می‌دوم به پای سر در قفای آزادی

با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

دست اجنبی افراشت، تا لوای ناامنی

فتنه سربه‌سر بگذاشت، سر به پای ناامنی

شد به پا در این کشور، شور و شورش محشر

گوش آسمان شد کر، از صدای ناامنی

دسته‌ای به غم پابست، شسته‌اند از جان دست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

به جز این مرا نماند، پس مرگ سرگذشتی

که منت ز سر گذشتم، چو توام به سر گذشتی

ز غم جدایی تو، چو ز عمر سیر گشتم

به مزار من گذر کن، به هوای سیر و گشتی

اگرش جنون ناقص، نگرفته بود دامن

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

بی‌پرده برآمد مهر زین پرده مینایی

از پرده تو ای مه‌روی، بیرون ز چه می‌آیی

بر یاد شهید عشق، جامی زن و کامی جو

گر ساده در آغوشی، ور باده به مینایی

ای دل به سر زلفش، دستی زده‌ای زین روی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

نیمه شب زلف را در سایه مه تاب دادی

وز رخ چون آفتابت زینت مهتاب دادی

چشم می آلوده را پیوستگی دادی به ابرو

جای ترک مست را در گوشه محراب دادی

ابرویت را پر عرق کردی دگر از آتش می

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

آن زلف مشکبو را، تا زیب دوش کردی

سرو بنفشه مو را، عنبر فروش کردی

در چنگ تار زلفت، تا نیمه شب دل من

چون نی نوا نمودی، چون دف خروش کردی

هم جمع دوستان را بیخود فکندی از چشم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

زالِ گردون را نباشد گر سرِ رویین‌تنی

جوشنِ رستم چرا پوشد ز ابرِ بهمنی؟

گر ندارد همچو پیران دشت در آهنگِ رزم

پس چرا از یخ به سر بِنْهاده خودِ آهنی

نیست پشت بام اگر کوه گنابد از چه روی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

قسم به عزّت و قَدر و مقامِ آزادی

که روح‌بخشِ جهان است نامِ آزادی

به پیشِ اهلِ جهان محترم بُوَد آن کس

که داشت از دل و جان احترامِ آزادی

چگونه پای گذاری به صرفِ دعوتِ شیخ

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

دل ز غم یک پرده خون شد پرده‌پوشی تا به کی؟

جان ز تن با ناله بیرون شد خموشی تا به کی؟

چون خم از خونابه‌های دل دهان کف کرده است

با همه افسردگی این گرم‌جوشی تا به کی؟

درد بی‌درمان ز کوشش کی مداوا می‌کند

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

بی چیزی من اگرچه پا بست مرا

غم نیست که تاب نیستی هست مرا

با بی سر و پائی ز قناعت دایم

سرمایه روزگار در دست مرا

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

تن یافت برهنگی ز بی رختی ما

دل تن بقضا داد ز جان سختی ما

چون دید غم و محنت ما را شب عید

بگرفت عزای روز بدبختی ما

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

از بسکه زند نوای غم چنگی ما

اندوه کند عزم همآهنگی ما

شادی و گشایش جهان کافی نیست

در موقع غم برای دل تنگی ما

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

دردا که ز جهل درد نادانی ما

چون سلسله شد جمع پریشانی ما

با حق قضاوت اجانب امروز

یک داغ سیاهیست به پیشانی ما

فرخی یزدی
 
 
۱
۶۴۲۳
۶۴۲۴
۶۴۲۵
۶۴۲۶
۶۴۲۷
۶۵۳۲