گنجور

 
فرخی یزدی

آن زلف مشکبو را، تا زیب دوش کردی

سرو بنفشه مو را، عنبر فروش کردی

در چنگ تار زلفت، تا نیمه شب دل من

چون نی نوا نمودی، چون دف خروش کردی

هم جمع دوستان را بیخود فکندی از چشم

هم قول دشمنان را، بیهوده گوش کردی

تا برفکندی از مهر، ای ماه پرده از چهر

بنیان عقل کندی، تاراج هوش کردی

همواره با درستان، پیمان شکستی اما

با خیل نادرستان، پیمانه نوش کردی

بر دوش من ز مستی، دیشب گذاشتی سر

دوشم دگر نبیند، کاری که دوش کردی

با آنکه سوختم من، شب تا سحر به بزمت

چون شمع صبحگاهان، ما را خموش کردی