گنجور

 
فرخی یزدی

از جور چرخ کج‌روش، وز دست بخت واژگون

دارم دل و چشمی عجب، این جای غم آن جوی خون

دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن

کردیم از هر در سخن، او از جنان، من از جنون

از اشک خونین دلخوشم، وز آه دل منت کشم

دایم در آب و آتشم، هم از برون، هم از درون

می‌دید اگر خسرو چو من، رخسار آن شیرین‌دهن

می‌کَند همچون کوهکن، با نوک مژگان بیستون

در این طریق پرخطر، گم گشته خضر راهبر

ای دل تو چون سازی دگر، بی‌رهنمای رهنمون