گنجور

 
فرخی یزدی

به جز این مرا نماند، پس مرگ سرگذشتی

که منت ز سر گذشتم، چو توام به سر گذشتی

ز غم جدایی تو، چو ز عمر سیر گشتم

به مزار من گذر کن، به هوای سیر و گشتی

اگرش جنون ناقص، نگرفته بود دامن

ز چه فرق داد مجنون، به میان شهر و دشتی

دل خوش به وجد آید، ز هوای گلشن اما

پر مرغ بسته باشد، گل و سبزه تیغ و طشتی

ز تو چشم مهر ای مه، دل من نداشت هرگز

دگر از چه کینه ورزی، تو که مهربان نگشتی