گنجور

 
فرخی یزدی

نیمه شب زلف را در سایه مه تاب دادی

وز رخ چون آفتابت زینت مهتاب دادی

چشم می آلوده را پیوستگی دادی به ابرو

جای ترک مست را در گوشه محراب دادی

ابرویت را پر عرق کردی دگر از آتش می

یا برای قتل ما شمشیر خود را آب دادی؟

چون پرستاران نشاندی کنج لب خال سیه را

هندوی پر تاب و تب را شیره عناب دادی

دیده ام را تا قیامت روز و شب بیدار دارد

وعده وصلی که از شوخی توام در خواب دادی

تا زدی ای لعبت چین شانه زلف عنبرین را

در کف باد صبا صد نافه مشک ناب دادی