پدر را گفت تا در کایناتم

بصد دل طالب آب حیاتم

پسر گفتش اگر آب حیاتم

نخواهد داد از مردن نجاتم

حضوری ده ز چندین ترهاتم

یقینی ده میان مشکلاتم

بده جامی از آن آب حیاتم

رهان از محنت و رنج مماتم

نمائی بیشکی راه نجاتم

رسانی آخر ازدل سوی ذاتم

من از عین الیقین اعیان ذاتم

اناالحق گوی اینجا در صفاتم

چنان در عشق شیخا عین ذاتم

که جز او نیست در دید صفاتم

نیم دیوانه اما نور ذاتم

که اینجا یک دمی اندر صفاتم

رسانم سوی ذات اول صفاتم

کنم محو و رسانم سوی ذاتم

چو من آنم کنون در وصف ذاتم

کجاگویم که من عین صفاتم

زهی فرد حضور نورذاتم

که آدم بود در عین صفاتم

اناالحق میزنم در کایناتم

حقیقت ذاتم و عین صفاتم

حقیقت باز بین اینجای ذاتم

که من مجموعهٔ ذات و صفاتم

حقیقت لامکان اندر صفاتم

خدایم در حقیقت کل ذاتم

صبورم بیزمان در کایناتم

بصورت ز آنکه معنی جمله ذاتم

حقیقت ذات ذاتم در صفاتم

حقیقت شد یقین چون نور ذاتم

چنان نقشی نهادم در صفاتم

که تا پیداشود زو عکس ذاتم

نمودی کردم از اعیان ذاتم

یکی جوهر نمودم در صفاتم

نشانی بود آن از عکس ذاتم

جمالی آمد از دید صفاتم

بشد کلیّ همه حل مشکلاتم

ازین قصه چکید آب حیاتم