گنجور

عطار » الهی نامه » بخش ششم » المقالة السادسة

 

پسر گفتش که هر خلقی که هستند

همه دل در هوای خویش بستند

قدم خود از هوابر می‌نگیرند

که گامی بی ریا برمی‌نگیرند

چو هست این دَور دَور نفس امروز

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » جواب پدر

 

پدر گفتش که ای مغرور مانده

ز اسرا رحقیقت دور مانده

مکن امروز ضایع زندگانی

چو میدانی که تو فردا نمانی

ببابل می‌روی ای مرد فرتوت

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۱) حکایت عزرائیل و سلیمان علیهما السلام و آن مرد

 

شنیدم من که عزرائیل جانسوز

در ایوان سلیمان رفت یک روز

جوانی دید پیش او نشسته

نظر بگشاد بر رویش فرشته

چو او را دید از پیشش بدر شد

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد

 

جوانی داشت دیرینه رفیقی

رسیدش زخم سنگ منجنیقی

میان خاک و خون آغشته می‌گشت

رسیده جان بلب سرگشته می‌گشت

دمی دو مانده بود از زندگانیش

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۳) حکایت دیوانه به شهر مصر

 

بشهر مصر در شوریدهٔ‌ای بود

که در عین الیقینش دیده‌ای بود

چنین گفت او که هر شوریدهٔ راه

که میرد از غم معشوق ناگاه

عجب نیست آن، عجب اینست کین سوز

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۴) حکایت فخرالدین گرگانی و غلام سلطان

 

بگرگان پادشاهی پیش بین بود

که نیکو طبع بود و پاک دین بود

چو بودش لطفِ طبع و جاه و حرمت

درآمد فخر گرگانی بخدمت

زبان در مدحت او گوش می‌داشت

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۵) حکایت حسین منصور حلاج بر سر دار

 

چو ببریدند ناگه بر سر دار

سر دو دست حلاج آن چنان زار

بدان خونی که از دستش بپالود

همه روی و همه ساعد بیالود

پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۶) حکایت غلبۀ عشق مجنون بر لیلی

 

چو مجنون درگه لیلی بدیدی

نبودی تاب آنش می‌دویدی

شدی چون زعفران آن رنگ رویش

سنان گشتی ز سر تا پای مویش

فتادی بر همه اعضاش لرزه

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۷) حکایت پسر ماه روی با درویش صاحب نظر

 

یکی زیبا پسر مهروی بودست

که مشک از موی او یک موی بودست

سر زلفش که دالی داشت در سر

نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر

برخ در آینه مه در نظر داشت

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۸) حکایت نابینا با شیخ نوری رحمه الله

 

مگر پوشیده چشمی بود در راه

که بگشاده زبان می‌گفت الله

چو نام حقّ ازو بشنود نوری

به پیش او دوید از ناصبوری

بدو گفتا تو او را می چه دانی

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۹) حکایت شیخ ابوالقاسم همدانی

 

مگر بوالقاسم همدانی آنگاه

که از همدان برون افتاد ناگاه

سوی بت خانه آمد در نظاره

ستاده دید خلقی بر کناره

بر آتش دید دیگ پر ز روغن

[...]

عطار