سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۱
دمی چند گفتم بر آرم به کام
دریغا که بگرفت راه نفس
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم و گفتند بس
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۱
ندیدهای که چه سختی همیرسد به کسی
که از دهانش به در می کنند دندانی
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش به در رود جانی
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۱
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون خرف بیند اوفتاده حریف
خواجه در بند نقش ایوان است
خانه از پایبند ویران است
پیرمردی ز نزع می نالید
[...]
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲
تا توانم دلت به دست آرم
ور بیازاری ام نیازارم
ور چو طوطی شکر بود خورشت
جان شیرین فدای پرورشت
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲
وفاداری مدار از بلبلان چشم
که هر دم بر گلی دیگر سرایند
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲
با این همه جور و تندخویی
بارت بکشم که خوبرویی
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲
زن کز بر مرد بی رضا برخیزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد
پیری که ز جای خویش نتواند خاست
الا به عصا کی اش عصا برخیزد
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگری در بهشت
بوی پیاز از دهن خوبروی
نغزتر آید که گل از دست زشت
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۳
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۴
ای که مشتاق منزلی مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز
اسب تازی دو تگ رود به شتاب
و اشتر آهسته میرود شب و روز
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۵
دور جوانی بشد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز
قوت سرپنجه شیری گذشت
راضی ام اکنون به پنیری چو یوز
پیرزنی موی سیه کرده بود
[...]
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۵
طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
زرع را چون رسید وقت درو
نخرامد چنان که سبزه نو
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۵
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۶
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا
[...]
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۷
دریغا گردن طاعت نهادن
گرش همراه بودی دست دادن
به دیناری چو خر در گل بمانند
ور الحمدی بخواهی صد بخوانند
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۸
پِرِ هَفتا ثَله جُونی میکُند
عَشغِ مقری وَ خُیْ بِنی چِشِ رُوشْت
زور باید نه زر که بانو را
گزری دوستتر که ده من گوشت
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۹
شنیدهام که در این روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت
بخواست دخترکی خوبروی گوهر نام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت
چنان که رسم عروسی بود تماشا بود
[...]