گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰

 

چه سنت است‌ که در شهر زینت زَمَنَ است

رسول شادی و جشن رسول ذوالمِنَن است

خجسته موسم عیدست کاندرین موسم

بر آسمان سعادت ز انجُم انجمن است

اگرچه تهنیت از دیگران به نثر نکوست

[...]

۵۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۴

 

هرکس که دل بر آن صنم دلستان نهاد

جان در بلا فکند و تن اندر هَوان نهاد

آن دلستان که هست بر او رخ چو گلستان

ناگه بنفشه بر طرف‌ گلستان نهاد

دو دایره زغالیه بر مشتری کشید

[...]

۵۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۹

 

تا دلم عاشق آن لعل شکربار بود

دیدهٔ من صدف لؤلؤ شهوار بود

صدف لؤلؤ شهوار بود دیدهٔ آنک

دل او عاشق آن لعل شکر بار بود

نَخَلد ناوک آن نرگس خونخوار دلم

[...]

۵۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۵

 

آن شمع چه شمع است که برنامه و دفتر

دودش همه مشک است و فروغش همه‌ گوهر

وان ابر چه ابرست که بر سوسن و نسرین

بارد همه یاقوت و فشاند همه عنبر

وان باز چه بازست که باشد گه پرواز

[...]

۵۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۱

 

دیدم شبی به خواب درختی بزرگوار

از علم و عقل و فضل بر او برگ‌ و شاخ‌ و بار

از قندهار سایهٔ او تا به قیروان

وز قیروان شکوفهٔ او تا به قندهار

نزدیک او نشسته جوانی‌ گشاده طبع

[...]

۵۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۷

 

شکر یزدان را که از فر وزیر شهریار

بختم اندر راه مونس‌ گشت و اندر شهر یار

شکر یزدان را که از اقبال او کردم چو تیر

قامتی همچون کمان کرده ز تیر شهریار

شکر یزدان را که اندر زینهار بخت او

[...]

۵۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۳

 

چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر

به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر

کجا بگرید در کالبد بخندد جان

کجا ببارد بر آسمان بتازد تیر

ز نادرات جواهر نشان دهد به سرشک

[...]

۵۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۴

 

چون پدید آمد مبارک ماه نو بر آسمان

بر بساط نیلگون زرین کمان بردم گمان

دیدم آن ساعت ز روی یار خویش و ماه نو

بر زمین سیمین سپر بر آسمان زرین کمان

عاشقان دیدم که با من دستها برداشتند

[...]

۵۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۸

 

نرگس ز نشاط ماه فروردین

بر دست نهاد ساغر زرین

ابر آمد و کرد ساغرش پر می

تا نوش کند به یاد فروردین

بی‌آنکه شکسته گشت و پیچیده

[...]

۵۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۶

 

تازه و نو شد ز فر باد فروردین جهان

خرم و خوش‌ گشت کوه و دشت و باغ و بوستان

کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن

کزگل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان

زند خواند هر زمان بلبل به باغ اندر همی

[...]

۵۴ بیت
امیر معزی