گنجور

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱

 

دوشینه شبم بود شبیه یلدا

آن مونس غم‌گسار نآمد عمدا

شب تا به سحر ز دیده دُر می‌سفتم

می‌گفتم رب لاتذرنی فردا

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲

 

حمامی را بگو گرت هست صواب

امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب

تا من به سحرگهان بیایم به شتاب

از دل کنمش آتش وز دیده پر آب

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳

 

گر باد پریر خود نرگس بفراخت

دی درع بنفشه نیز بر خاک انداخت

امروز کشید خنجر سوسن از آب

فردا سپر از آتش گل خواهد ساخت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۴

 

آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت

وز شومی شوم نیمهٔ روم بسوخت

بر پای بُدم که شمع را بنشانم

آتش ز سر شمع همه موم بسوخت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۵

 

باد آمد و گل بر سر مِی‌خواران ریخت

یار آمد و می در قدح یاران ریخت

آن عنبر تر رونق عطاران بُرد

و آن نرگس مست خون هشیاران ریخت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۶

 

لاله چو پریر آتش شور انگیخت

دی نرگس آب شرم از دیده بریخت

امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت

فردا سحری باد سمن خواهد بیخت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷

 

چون دلبر من به نزد فصّاد نشست

فصّاد سبک دست سبک دستش بست

چون تیزی نیش در رگانش پیوست

از کان بلور شاخ مرجان برجست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۸

 

در مرو پریر لاله آتش انگیخت

دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت

در خاک نشابور گل امروز آمد

فردا به هری باد سمن خواهد ریخت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۹

 

هر لحظه غمی به مستمندی رسدت

تیری به جفا به دردمندی رسدت

در کشتن عاشقان از این بیش مکوش

زنهار مبادا که گزندی رسدت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۰

 

خط بین که فلک بر رخ دل‌خواه نبشت

بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت

خورشید خطی به بندگیش می‌داد

کاغذ مگرش نبود بر ماه نبشت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۱

 

هنگام صبوح گر بت حورسرشت

پُر می قدحی به من دهد بر لب کشت

هر چند که باشد این سخن از من زشت

سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۲

 

با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟

چشم خوش تو خصم من خسته چراست؟

ابروی کمان مثالت اندر حق من

گر نیست جفای چرخ پیوسته چراست؟

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳

 

گفتی که بدین رخان زیبا که مراست

چون خلد، وثاق تو بخواهم آراست

امروز در این زمانه آن زهره که راست؟

تا گوید کان خلاف گفتی با راست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۴

 

بازار دلم با سر سودات خوش‌ست

شطرنج غمم با رخ زیبات خوش‌ست

دائم داری مرا تو در خانهٔ مات

ای جان و جهان مگر که با مات خوش‌ست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۵

 

در میکده پیش بت تحیّات خوش است

با ساغر یک منی مناجات خوش است

تسبیح و مصلای ریائی خوش نیست

زنّار مغانه در خرابات خوش است

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۶

 

صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است

چون ابروی خویشتن به عالم طاق است

با سوزن مژگان بکند شیرازه

هر سینه که از دل غمش اوراق است

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷

 

ایام چو آتشکده از سینهٔ ماست

عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست

اینک به مثل چو کوزه‌ای آب خوریم

از خاک برادران پیشینهٔ ماست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۸

 

افسوس که اطراف گلت خار گرفت

زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت

سیماب زنخدان تو آورد مداد

شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۹

 

گفتم که لبم به بوسه‌ای مهمان است

گفتا که بهای بوسهٔ من جان است

عقل آمد و در پهلوی من زد انگشت

یعنی که خموش، بیع … که ارزان است

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۰

 

دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست

وان بار که کوه برنتابد غم ماست

در حسرت همدمی بشد عمر عزیز

ما در غم همدمیم و غم همدم ماست

مهستی گنجوی
 
 
۱
۲
۳
۲۰