ملکالشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۶۸ - عاقل
عاقل آن نیست که فضلی وکمالی دارد
عاقل واقعی آنست که مالی دارد
ایپسر فضل وادب اینهمه تحصیلمکن
فضل اندازه و تحصیل روالی دارد
اندربن دوره بهمال است، جمال همه کس
[...]
ملکالشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۵ - ای حکیم
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم
گلشن طبع تو جاویدان بهار است ای حکیم
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است ای حکیم
در بهار فضل و باغ معرفت جاوید زی
[...]
ملکالشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۲ - فوج آهن
چون بدرید صبح پیراهن
جلوه گر گشت فوجی از آهن
سپهی کز نهیب نیزهٔ او
بردرد چرخ پیر پیراهن
لشگری کانعطاف خنجر وی
[...]
ملکالشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۷ - درود به پوشکین
درود بر تو و فضل و کمالت ای پوشکین
به طبع نازک و لطف خیالت ای پوشکین
نیافت عمر تو با روز مردنت پایان
کنون بود صد و پنجاه سالت ای پوشکین
تویی ز ما صد و پنجاه پایه بالاتر
[...]
ملکالشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۷۲ - آزرم
ای برادر، تا توانی گیر با آزرم خوی
مرد بیآزرم باشد چون زن بسیار شوی
غیرت و صدق و امانت، کاین سه اصل مردمیست
اصلشان ز آزرم خیزد، گیر با آزرمخوی
هرکه در پیش کسان آزرم خود بر خاک ریخت
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۶
سیل خونآلود اشکم بیخبر گیرد تو را
خون مردم، آخر ای بیدادگر، گیرد تو را
ای شکرلب، آب چشمم نیک دریابد تو را
وی قصبپوش آتش دل زود درگیرد تو را
ور گریزی زین دو طوفان چون پری بر آسمان
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
همین نه ازستم چرخ شهرآمل سوخت
کهازعطش بهری امسال سبزه وگل سوخت
بجای شمع برافروخت در چمن گل سرخ
بجای شهپر پروانه بال بلبل سوخت
به باغ، بید معلق زتشنگی چون شمع
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
تو اگر خامی و ما سوخته، توفیر بسی است
شعلهٔ عشق نه گیرندهٔ هر خاروخسی است
هر طبیبی نکند چارهٔ این مردهدلان
که دوای دل ما درکف عیسینفسی است
گر دل سوخته ره برد به جایی نه عجب
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
غممخور جانا در اینعالم که عالم هیچ نیست
نیستهستیجز دمیناچیز و آندمهیچنیست
گر بهواقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست
بر سر یک مشت خاک اندر فضای بیکنار
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت
تا خون من نریخت ز من دست برنداشت
دل خون شد از نگاهش وبر خاک ره چکید
بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت
چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
در مَسیلِ مَسکَنَت خُفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سر گذشت
تیغ بر سر خورده فرهادا برآور سر ز خواب
کآفتاب از تیغ کوه بیستون اندر گذشت
اهرمن مُلکِ سلیمانِ پیمبر غصب کرد
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
تا به کنج لبت آن خال سیهرنگ افتاد
نافه را صدگره از خون به دل تنگ افتاد
آن نه خط است برآن عارض پرنقش و نگار
رنگ محویست که در دفتر ارژنگ افتاد
سیب از آسیبجهانرست که همرنگ تو شد
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
راستی روی نکویش به گلستان ماند
خط و خالش به گل و سبزه و ریحان ماند
نه همینش دو رخ تازه بود، چون گل سرخ
که دهانش به یکی غنچهٔ خندان ماند
دستگاهی که در آنجا نبود حوروَشی
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
دعوی چه کنی؟! داعیهداران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید: «چه نشینی؟! که سواران همه رفتند»
داغ است دل لاله و نیلی است بَرِ سرو
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
میان ابرو و چشم تو گیر و داری بود
من این میانه شدم کشته این چه کاری بود
تو بیوفا و اجل در قفا و من بیمار
بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود
مرا ز حلقهٔ عشاق خود نمیراندی
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
اسیر خود شدن تا کی ز خود وارستنی باید
زتن کامی نشد حاصل به جان پیوستنی باید
به فرمان تن خاکی به خاک اندر بسی ماندم
به بام آسمان زین پست منظر جستنی باید
به لوث خاکیان آمیخت دامان دل پاکم
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
آن چه شعله است کزان راهگذار میآید
یا چه برقیست که دایم بهنظر میآید
ظلماتیست جهانگیرکه چون سیل روان
مژده آب حیاتش ز اثر میآید
زادهٔ فکر من است این که پس از چندین قرن
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
نیست کسی را نظر به حال کس امروز
وای به مرغی که ماند در قفس امروز
گر دهدت دست خیز و چارهٔ خود کن
داد مجو زان که نیست دادرس امروز
آن که به پیمان و عهد او شدم از راه
[...]
ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
ای مصور نقش آن سرّ نهانش را بکش
موشکافیها کن و موی میانش را بکش
سیل اشک از جویبار دیده اول کن روان
زان سپس آن قد چون سرو روانش را بکش
گرز موی خامه شنگرفی جهد بر صفحه، زان
[...]