گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

نیست کسی را نظر به حال کس امروز

وای به مرغی که ماند در قفس امروز

گر دهدت دست خیز و چارهٔ خود کن

داد مجو زان که نیست دادرس امروز

آن که به پیمان و عهد او شدم از راه

نیست بجز کشتن منش هوس امروز

وان که دو صد ادعا به عشق فزون داشت

بین که چه آهسته می کشد نفس امروز

همتی ای دل که پس نمانی از اغیار

پیش نیفتد کسی که ماند پس امروز

خانه خداگو به فکر خانهٔ خود باش

زان که یکی گشته دزد با عسس امروز

ملت جاهل مکن مجادله با بخت

فر و بزرگی به دانش است و بس امروز

خود غم خود می‌خور ای بهار که هرگز

کس نکند فکری از برای کس امروز