گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

راستی روی نکویش به گلستان ماند

خط و خالش به گل و سبزه و ریحان ماند

نه همینش دو رخ تازه بود، چون گل سرخ

که دهانش به یکی غنچهٔ خندان ماند

دستگاهی که در آنجا نبود حوروَشی

گر همه باغ بهشت است به زندان ماند

چه کنم گر به غمت شُهره نباشم در شهر

عشق در دل نتوان گفت که پنهان ماند

تجربت شد که ز هجران نتوان رَست به صبر

زان که دردی‌ست صبوری که به درمان ماند

هرکه را نیست به دل عشق و به سر سودایی

حیوانی است منافق که به انسان ماند

نه عجب گر بچکد خون دل از چشم بهار

پیش آن غمزهٔ خونین که به پیکان ماند

خطهٔ دلکش بجنورد بهشتی است دریغ

کز خراسان بود و هم به خراسان ماند