گنجور

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۲ - مدح ابوالفرج نصر بن رستم

 

افتخار اهل تیغ ای صاحب اهل قلم

شمع سادات عرب خورشید احرار عجم

ای امین شاه غازی صاحب دیوان هند

روشن از رای تو بینم کار تاریک حشم

ای عمید ملک سلطان بوالفرج اهل فرج

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۳ - ستایشگری

 

نیست گشت از هوای خود عالم

جز به مدح تو بر نیارد دلم

حشمتت در جهان فکند آواز

همتت بر فلک نهاد قدم

محمدت را ستوده رای تو جفت

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۴ - مدیح علاء الدوله مسعود

 

شاهان پیش را که نکردند جز ستم

شاه زمانه کرد به تیغ و به خشت کم

هست او بلی خلیفه یزدان دادگر

پس کی رضا دهد که رود بر جهان ستم

گویند خسروان زمانه به هر زمان

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۹ - مدح عمادالدوله ابوسعد بابو

 

نهاد زلف تو بر مه ز کبر و ناز قدم

کراست دست بر آن مشک گون غالیه شم

چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ

مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم

بهاری روی تو از زلف تو فزون گشته ست

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۳ - مدح خواجه ابوطاهر

 

خواجه بوطاهر ای سپهر کرم

کرمت در جهان چو علم علم

می بنازد روان آدم از آنک

چون تویی خاست از بنی آدم

ای ز فضل تو نامدار عرب

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۹ - هم در ستایش او

 

آمد صفر امروز چو دی رفت محرم

این شادیت آورد گر آن بود همه غم

تا بر عقب ماه محرم صفر آید

شادیت فزون باد و همه ساله غمت کم

ای بار خدایی که تو را یار نباشد

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۰۳ - مرثیت امیر یعقوب

 

از وفات امیر یعقوبم

تازه تر شد وقاحت عالم

آنچنان شخص را که یار نداشت

جان ستاند چه گویم اینت ستم

گوهری بود در هنر که ازو

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

بدم دوش با آن نیازی به هم

زده پیشم از بی نیازی علم

همه گوی از روی او لاله رنگ

همه حجره از موی او مشک شم

نشاط اندر آمد ز در چون نسیم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

جان و دل و دین به وصلت ای مهر صنم

عهدی بسته ست و اینت عهدی محکم

هجرت چو به صافی کشد اندر عالم

دانی چه زنند این دو سه هم مشت به هم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

همچون قلمم ز بیخ کندی به ستم

کردیم نوان و لاغر و زرد و دژم

وانگاه فرو بردیم ای شهره صنم

در آب سیاه و گل تیره چو قلم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۰ - در حق دلبر نقاش بود

 

بخواست کاغذ و برداشت آن نگار قلم

مثل صورت خود را برو کشید رقم

چنان نگاشت تو گفتی که کاغذ آینه بود

پدید گشت در او روی آن بدیع صنم

قلم چو صورت او دید شد بر او عاشق

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۱ - صفت یار باغبان باشد

 

ای روی تو باغ و باغبانی تو

روی تو و باغ هر دو همچون هم

دانم که تو ابر و نم روا داری

ز آن دیده چو ابر کرده ام پرنم

در باغ تو تا که باغبان باشی

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۲ - صفت یار لشکری گوید

 

آمد به عرض گاه دلارام من فراز

پیش بساط عارض در جمله حشم

خیره بماند عارض چون حیلتش بدید

گفتا که هست لاله رخ و نوش لب صنم

دو لب عقیق و شکر دو روی مهر و ماه

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » ماههای فارسی » شمارهٔ ۵ - مرداد ماه

 

مردان مهست سخت خرم

می نوش پیاپی و دمادم

از گردون طبع خاک پر تف

وز باران چشم ابر پر نم

بر دشت لباسهای رو نیست

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - مدیح ابوالفرج نصر بن رستم

 

خورشید جهان بوالفرج آن فارس عالم

نصر آنکه بدو فخر کند گوهر آدم

در حشر به فردوس بدو نازد رستم

زیرا که چو او نیست خداوند مکرم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

پیام داد مرا دولت خجسته به تو

که ای دو دیده و جان شهنشه اعظم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

تو را بشارت دادم به ملک هفت اقلیم

که تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

به چین کنند به مدح تو خطبه بر منبر

به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک

به چرخ بردی از قدر گوهر آدم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

به چون تو شاه به آیین شدست کار جهان

به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode