گنجور

 
مسعود سعد سلمان

خواجه بوطاهر ای سپهر کرم

کرمت در جهان چو علم علم

می بنازد روان آدم از آنک

چون تویی خاست از بنی آدم

ای ز فضل تو نامدار عرب

وی ز جود تو سرفراز عجم

در جهان کش به سروری دامن

بر فلک نه به افتخار قدم

شد زمستان و نوبهار آمد

تازه شد باز چهره عالم

در هوا نیز باز نزدیکست

که کمان ره به زه کند رستم

گشته از سبزه دشت پر دیبا

شده از لاله کوه پر میرم

بر چمن بارور کند هر شب

شاخ را عون باد و قوت نم

بی گمان روز بنده نو شده است

دل چه داری ز روزگارم دژم

چه نشانی به باغ عزت خار

چه نمانی به جای شادی غم

عیش ناخوش همی کنی به سخط

سود بی خود چرا کشی به ستم

روزگاری چنین تر و تازه

نوبهاری چنین خوش و خرم

می خور و می ده و ببال و بناز

کامجو عیش ران بناز و بچم

اندرین روزگار پر گوهر

اگر امروز مانده ای بر کم

چون گهر سخت روی بفروزی

با جهانی هنر کما اعلم

چون تو کس را که بخت یاری کرد

نعمت و کام در نیابد کم

من به عقل اندرو همی نگرم

که جهان زود گرددت ز خدم

تا ز چرخ و فلک سجود آرند

پیش تو چون شمن به پیش صنم

دشمنان را به عنف کامی کف

دوستان را به لطف و شادی دم

جانستانی چو موسی عمران

جان دهی همچو عیسی مریم

پس ازین نیز هیچ خم ندهد

پشت جاه تو را سپهر به خم

در سر کلک تو کند خسرو

روزی لکر و سپاه و حشم

نزند چرخ جز به حکم تو پی

نزند ابر جز به امر تو دم

شغل هایی به رسم و قاعده ها

بنهی بس به رسم و بس محکم

برگشایی به طبع هر مشکل

بر فروزی برای هر مبهم

همه ارکان سروری را باز

نقش دیبا کنی و مهر درم

بر همه خلق باز بگشاید

در انعام تو کلید نعم

فضل ورزی چو صاحب عباد

مال بخشی چو صاحب مکرم

بخل را در زنی به چشم انگشت

آز را پر کنی به جود شکم

خدمت مادحان دهی به سلف

صله سایلان دهی به سلم

بر نگارد به جای مهر شرف

نام تو بر نگینه خاتم

گه ز مدحت کند زمانه حدیث

گه به جانت خورد سپهر قسم

قصه بخت خود نخوانم نیز

غصه حال خود نگویم هم

هر جراحت که روزگارم کرد

سعی اقبال تو کند مرهم

کانچه گویم همی خبر دهدت

از نهاد و جود کون و عدم

زین سخن ها به گوش حرص شنو

از چو من مادح و چو من محرم

وانچه دیگر کسان تو را گویند

ماهتابست و قصه میرم

تا به باغ ارم زنند مثال

باد بختت به فر باغ ارم

بسته بر همت تو مهر نشان

زده بر دولت تو بخت رقم

با بقای تو کامرانی جفت

با مراد تو شادمانی ضم