سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱
بنهاد چو بر دوش قضا طبل و علم را
فرمود نویسندهٔ تقدیر قلم را
طغراکش فرمان قضا و قدر خویش
بی دست و قلم کرد همان امر قدم را
لازم که قضا طبل زنان می رود آخر
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲
نقاش قضا نسخهٔ ابروی بتان را
گویا که به تصویر کشیده است کمان را
هرگز نه گشوده است و نه بسته است مه من
از ناز، میان را وز انداز دهان را
عمری است که در دامن زلف تو زدم دست
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳
بس بلند است قصر و خانهٔ یار
در تصور ز سر فتد دستار
در رهش بسکه دست و پا زده ام
پا ز رفتار ماند و دست از کار
بعد از اینم غم حساب نماند
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴
کی ز کوی تو سعیدا نفسی می شد دور
گر خیال تو نمی داد دلش را دستور
گرچه در صورت ظاهر ز تو دور افتادم
نیست منظور خیالم بجز ایام حضور
پرتو شعلهٔ دیدار منور دارد
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵
دانی که چیست بار ترازوی این دو دم
این پله اش حدیث حدوث است آن قدم
آباد باد ملک عدم زان که در وجود
آمد جهان و هر چه در او هست از عدم
با آن که پی به پی ز پی عمر می روم
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶
آن که خوانی نام او نفس بهیم
در حقیقت اوست شیطان رجیم
نیست در عالم عجایب تر ز نفس
نیست یک ساعت به حال مستقیم
در دمی مردی خدادان می شود
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷
قرآن چو به حرف آمد و مخلوق شد انسان
آن سورهٔ رحمن شد و این صورت رحمان
در عالم ایجاد به اوصاف حقیقت
موصوف نگردید بجز حضرت انسان
چشمم به رخش شیفته و دل به خم زلف
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸
ز دست این فلک اژدر تمام دهن
بیا ز حق مگذر مشکل است جان بردن
ز بیم نیش حوادث چنان گداخته ام
روم بتاب اگر آیم به دیدهٔ سوزن
به چاه غم چه فروکرده ای مرا ای چرخ
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹
ز شوخی خطش غوطه زد در نگاه
که شد دیده را نور بینش سیاه
ز عکس هلال سر انگشت او
بر اوج فلک شد نمایان دو ماه
به رد کلام عدو از قضا
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰
ز خود تهی شده ام تا نوازیم به دمی
چو نی اگر کنیم بند بند، نیست غمی
ز همتت حبشی رتبهٔ قریشی یافت
قبول رای تو خواهد کند عرب، عجمی
هر آن که در ره تو سر نهد هنوز کم است
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱
به چشم خلق شود تا عزیز گرد رهش
کشد به دیدهٔ خود سرمهٔ سلیمانی
چها گذشته به دور خطش ز دل ها زلف
مگر کند به صبا شرح این پریشانی
وگرنه کیست که با صد زبان ادا سازد
[...]