گنجور

 
وفایی شوشتری

دست قضا چو خون حسین ریخت بر زمین

آندم قدر، ز روی نبی گشت شرمگین

ذرّات کاینات قرین فنا شدند

چون شد قِران مهر و مهش با سنان کین

نزدیک شد به هم خورد اوضاع روزگار

گردد عیان بر اهل جهان روز واپسین

آسیمه سر شدند در افلاک ماه و مهر

چون گشت سرنگون به زمین آفتاب دین

یکسر فنای کون و مکان می شد آن زمان

باقی نماندی ار، به زمین زین العابدین

می شد گُسسته رشته ی عالم ز یکدیگر

زو گر نبود رشته ی حبل المتین متین

در حیرتم که میر قضا چون دهد رضا

بر خسروی چنان برود ظلمی این چنین

کاهریمنان کوفه و کافر دلان شام

دست خدا، بُرند زکین از پی نگین

زین ماجرا، زجان پیمبر شکیب شد

در خون خضاب پنجهٔ کفّ الخضیب شد