گنجور

 
وفایی شوشتری

جمال آن پری بی پرده تا از پرده پیدا شد

مرا، راز نهان از پرده ی جان آشکارا شد

به سودای سر زلفش دلم سرگرم سودا شد

شدم تا با خبر یکسر دل و دینم به یغما شد

ز آشوب سر زلفش نه من تنها پریشانم

که در هر حلقه خلقی واله و مفتون و شیدا شد

ز جان بلبل شیدا، برآمد ناله و غوغا

چو از هم غنچه ی خندان آن گلبرگ تر وا شد

تجلّی کرد حُسن او به هر دوری به یک طوری

گهی در هیکل مجنون و گه در روی لیلا شد

طراز طُرّه ی عذرا و شور عشق وامق شد

گهی بر شکلی سلمی آمد و گه طرف سلمی شد

خمار نشه ی مینای عشق و باده ی وحدت

گهی ساقی گهی ساغر گهی می گاه مینا شد

عجب شوری زتنگ شکّرت افتاده در عالم

که هر شیرین لبی را مایه ی صد شور و غوغا شد

دلم بس سعی ها، می کرد تا رازش نهان ماند

ولی عشق تو کاری کرد کان بیچاره رسوا شد

بیا بر ساحل چشمم ببین بر مردم آبی

گرت بر اهل دریا، یک نظر میل تماشا شد

در اوّل عهدها بستی که بامن مهربان باشی

چه شد کان عهدها، بشکسته یکسر چون دل ما شد

مرا، ترک تمنّا هست آسان ای شه خوبان

بدانم گر تمنّای تو بر، ترک تمنّا شد

همین دولت ز فیض نشه ی عشقت مرا کافی

که بیتی چند در مدح و ثنایت بیخود انشا شد

تویی نایی منم نی بیش از این دیگر نمی دانم

همی دانم برون ازنای من اینگونه آوا شد