گنجور

 
صائب تبریزی

هلال عید از گردون زنگاری هویدا شد

پی بیرون شد از دریای غم کشتی مهیا شد

زماه نو چنان شد صیقلی آیینه دلها

که هر کس هر چه در دل داشت بی مانع هویدا شد

به از روشندلی تیر شهابی نیست شیطان را

که شد باریک زاهد تا هلال عید پیدا شد

به ساغرهای پی در پی مرا دریاب ای ساقی

که بر تن پوست خشک از زهد خشکم همچو مینا شد

به چندین چشم بر گردون هلال عید می جستم

زموج باده چندین ماه نو یکبار پیدا شد

به صد رنگینی طاوس بیرون آمد از خلوت

بط می گرچه چندی از نظر پنهان چو عنقا شد

به یک ناخن گره نتوان گشود از عقده مشکل

دل عالم زماه عید حیرانم که چون وا شد

چو بوی گل که از بسیاری برگ گل افزاید

زماه روزه حسن دختر رز عالم آرا شد

نگردد ساز چون قانون عشرت می پرستان را؟

که مضراب دگر صائب زماه نو مهیا شد