گنجور

 
وفایی شوشتری

ای فارسی که بر فرس طبع فارسی

هستی سواره و دگران نی سوارها

وی شاعری که چون فرس طبع زین کنی

شعرات جان سپر، شعرا، پی سپارها

هستی تو خود ظهیر ظهیری و انوری

دارد ز تو کمال کمال افتخارها

گر شعر آبدار تو خوانند در چمن

گردد عسل چو آب روان ز آبشارها

مطرب اگر ببندد شعرت به تار تار

مستی دهد چو باده بم و زیر تارها

گر مدح خارگویی و گر هجو گل کنی

بلبل برد تمتّع چون گل ز خارها

از رأی روشن تو که شمعی است دلفروز

وز گلشن خیال تو و آن بهارها

ریزد، به بزمت از پر پروانه انگبین

خیزد ز خاک کویت بلبل هزارها

با کاروان ز طبع روان ساختی روان

از بهر بنده قد و شکر تنگ و بارها

این بنده را نبود عوض قند و شکّری

یا لعل و گوهری که نمایم نثارها

گشتم نیافتم مگر این مُشت از خزف

آری بحارها شده یکسر قفارها

چندیست دل فسرده ام از شعر و شاعری

از شاعریست ننگم و زاشعار عارها

شد ناخن خیال تو مضراب جان چنان

کاوتار من کنند فغان همچو تارها

هرگه که یاد، می کنم از عهد دوستان

افتد ز اشتیاق به جانم شرارها

شوق لقای جانان پای دلم چنان

برده زجا، که رفته زدست اختیارها

باشد مرا تعلّق خاطر به آن دیار

بر حضرتی که بُرده ز جانم قرارها

نامش برم چگونه که نامحرمند خلق

مستور، به زچشم بد روزگارها

مجهول قدر اوست چو می پیش زاهدان

یا همچو مصحفی به کف ذوالخمارها

گر مدح او نمایم با صد هزار شعر

نا گفته ام هنوز یکی از هزارها

گنجیست پُر ز گوهر و هستی طلسم او

بحریست بی کناره و ما، در کنارها

جانا گر اهل دردی او را ببین که او

بهتر بود ترا، ز همه غمگسارها

من عاشقم بر او اگر اینم بود گناه

یا حبّذا از این شرف و اعتبارها

هرگز وفا ز غیر «وفایی» مجو که نیست

جز نامی از وفا به تمام دیارها

 
 
 
جمال‌الدین عبدالرزاق

نثره برد ز نثر بدیعت نثارها

شعری کند ز شعر لطیفت شعارها

گشته خجل زرای تو خورشید روزها

بشکسته تیر کلک ز شرم تو بارها

عاجز بود ز شرح کمالت زبان‌ها

[...]

حکیم نزاری

بسیار عمرها و بسی روزگارها

بگذشت و حکم ها بنگشت از قرارها

روز و شب است و سال و مه و جنبش و سکون

هر یک مسخرند به تکلیف کارها

وضعی نهاده اند ز مبدای کن فکان

[...]

اوحدی

باد سهند بین که : برین مرغزارها

چون می‌کند ز نرگس و لاله نگارها؟

در باغ رو، که دست بهار از سر درخت

بر فرقت از شکوفه بریزد نثارها

ساقی، میان ببند که هنگام عشرتست

[...]

صائب تبریزی

وقت است جوش باده زند لاله زارها

میگون شود ز لاله لب جویبارها

طوفان لاله از سر دیوار بگذرد

گردد نهفته در گل بی خار، خارها

زرین تر از بساط سلیمان شود زمین

[...]

واعظ قزوینی

ای نام دلگشای تو عنوان کارها

خاک در تو، آب رخ اعتبارها

خورشید و مه دو قطره باران فیض تو

مدی ز جنبش قلمت روزگارها

باشد شفق ز بیم تو هر شام بر فلک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه