دل زاهدان فریبد لب لعل پر فریبت
که نماند هیچ کس را، به جهان سر شکیبت
دل من بگیر و بربند، به چین زلف یارا
چه شود اگر ز غربت به وطن رسد غریبت
تو چو شمع دلفروزی همه جمع عاشقان را
به خدا که هیچ پروا، نکنم من از لهیبت
به سپهرِ خوبرویی ، چو ز ناز بذله گویی،
تو ادیب مهروماهی که توان شدن ادیبت
بگداخت جان عشّاق زآفتاب رویت
چو یخ فسرده برجا دل بوالهوس رقیبت
ز جراحتم چه پروا، که رسد هزار مرهم
ز تفقّدات افزون ز شماره و حسیبت
تو چو آفتاب طلعت نشنیدم و ندیدم
که مباد، هرگز از مطلع دلبری مغیبت
مگر، ای نهال دلکش ز ریاض جنّتی تو
که به باغ دلبری دیده ندیده به زسیبت
مکن ای کمندِ زلفش به من اینهمه تطاول
که مراست دست کوته ز فراز و از نشیبت
ز نشاط باده مستان به نوا، و شور و دستان
بدرند پرده ی جان که نگردد او حجیبت
چه غم ار، زناز ما را تو زقُرب خود برانی
که دل نیازمندان همه جا بود قریبت
چه تفاوتی گر، از قهر ز خویشتن برانی
که یکیست نزد عشّاق عنایت و عتیبت
زفراق رویت ای گل به دلم خلیده خاری
تو مگر خبر نداری که چه شد به عندلیبت
مگر آنکه دست گیری تو ز دست رفته یی را
که مرا نمی رسد دست به دامن رکیبت
تو که هستی ای «وفایی» بطلب ز مور کمتر
نه گمان که هرگز از شهد لبش شود نصیبت
مگر آنکه در همه عمر مریض عشق باشی
نه هراسی ار که باشد تب هجر او طبیبت