گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

دلم فتاده بر آن زلف پرشکن که تو داری

قرار برده ز من آن لب و دهن که تو داری

لبت چُو غنچه، رُخَت چون بنفشه، زلف چُو سنبل،

کسی ندیده از این خوبتر چمن که تو داری

ز بوی پیرهنت زنده می‌شود دل مرده

چه حکمت است در این بوی پیرهن که تو داری

کجاست شهر و دیار و کجا بود وطن تو

خوشا به مردم آن شهر و آن وطن که تو داری

مرا غلام خودت کن که هیچ خواجه ندارد

چنین غلامِ هنر پیشه ای ،  چُو من که تو داری