گنجور

 
ترکی شیرازی

دلم فتاده در آن زلف پر شکن که تو داری

قرار بده ز من، آن لب دهن که تو داری

قدت چو سرو، خطت چون بنفشه، زلف چو سنبل

کسی ندیده از این خوبتر چمن که تو داری

عجب ز فتنه این چشم فتنه بار تو دارم

که فتنه بارد از این چشم پرفتن که تو داری

خوش است چاه زنخدان و زلف چون رسن تو

تبارک الله از این چاه و این رسن که تو داری

به صورتت نتوانم کنم نظاره که ترسم

از آن دو ترک کمان دار تیرزن که تو داری

به غیر راهزنی نیست کار هندوی زلفت

نعوذباالله از این خال راهزن که تو داری

تن و بدن شود از رده ات ز پیرهن ای گل!

زهی ز نازکی این تن و بدن که تو داری

ز بوی پیرهنت زنده می شود دل مرده

چه حکمت است دراین بوی پیرهن که تو داری

کجاست شهر و دیار تو و کجا وطن تو

خوشا به مردم آن شهر و آن وطن که تو داری

مرا غلام خودت خوان که هیچ خواجه ندارد

چنین غلام هنرپیشه ای چو من که تو داری

به معنی سخنت «ترکیا» نبرده کسی پی

سخن شناس کند فهم این سخن که تو داری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode