گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

سُرخ و بیجاده رخ و تازه لب از باده و مست

رفته از غایتِ مستی گلِ بادام از دست

مُتِرَشِّح غد و موزون قد و میگون لب و مست

جامه گلنار و کمر زرکش و ساغر در دست

طُرّه‌اش شعبده‌باز و نگهش شهرآشوب

چشم بیمار و دو ابروی وی بیمارپرست

سرِ زلفش که به تحریکِ صبا رقصی داشت

هر قدم طَبلهٔ مُشکی به سرِ توده شکست

دیرگاه از می هوش آمد و بیمارم دید

گفت: افسوس که بر دیدهٔ رَه خوابت هست

گفتم: از دستِ خیالِ تو، بخندید و بگفت:

کامشب آیا هوسِ وصلِ نگارینت هست

جَستَم از جای به صد شوق که آری آری

ای مبارک شبِ آن کس که ز هجرِ تو برست

سرو قدّش به خرام آمد و با صد شفقت

بر سر کهنه لحافی که مرا بود نشست

کرد تا وقتِ صباحم به صبوحی مشغول

ز اختلاطِ می و معشوق شدم بی‌خود و مست