گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

عشقت آتش بدل کس نزند تا دل ماست

کی به مسجد سزد آن شمع که بر خانه رواست

به وفائی که نداری قسم ای ماه جبین

هر جفائی که کنی در دل من عین وفاست

اگر از ریختن خون منت خرسندی است

این نه خونست بیا دست بر آن زن که حناست

سر زلف تو چنین مشک تر آورده به شهر

ای حریفان ز ختن مشک نخواهید خطاست

من گرفتار سیه چردهٔ شوخی شده ام

که بمن دشمن و با مردم بیگانه صفاست

یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد

گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست

روزی آیم به سر کوی تو و جان بدهم

تا بگویند که این کشتهٔ آن ماه لقاست

زود باشد که سراغ من دل گمشده را

از همه شهر بگیرند، صبوحی به کجاست

 
 
 
کسایی

هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد

زود بخروشی و گویی «نه صواب است، خطاست»

بی گمان، گفتن تو باز نماید که تو را

به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

فرخی سیستانی

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

[...]

ناصرخسرو

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

[...]

ازرقی هروی

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو

دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)

[...]

منوچهری

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست

زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست

زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست

گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه