گنجور

 
شهریار

تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است

طالع مگو که چشمهٔ خورشید خاور است

کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است

آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است

آتش مزن به خرمن دل‌ها که تخت جم

آیینهٔ شکستهٔ بخت سکندر است

بر سردر عمارت مشروطه یادگار

نقش به خون نشسته عدل مظفر است

هرجا که دل‌شکستگی و دود آه بود

گر عیش شحنه آینه باشد مُکَدَّر است

کیفر مده به کافر عشق ای صنم که کفر

با کافر از ندامت کوبنده کیفر است

ما آرزوی عشرت فانی نمی‌کنیم

ما را سریر دولت باقی مسخر است

راه دیار مشرق و مغرب ز هم جداست

عاشق از این وری و منافق از آن ور است

راه خداپرستی ازین دلشکستگی است

اقلیم خودپرستی از آن راه دیگر است

بگذر ز دشمنان که به محشر شود عیان

کاسباب ارتقای ستمکش، ستمگر است

در کفّهٔ ترازوی حکمت بود نصیب

تا فرقدان مراتب رزق مقدّر است

آنجا که دل به قیمت پستان نمی‌خرند

پستانک ار نه دایه بود، دایه مادر است

یک شعر عاقلی و دگر شعر عاشقی است

سعدی یکی سخنور و حافظ قلندر است

بگذار شهریار به گردون زند سریر

کز خاک پای خواجه شیرازش افسر است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode