گنجور

 
شهریار

ای چشم خمارین، تو و افسانه نازت

وی زلف کمندین، من و شب‌های درازت

شب‌ها منم و چشمک محزون ثریا

با اشک غم و زمزمه راز و نیازت

خود کیستی ای نغمه نوازندهٔ بی‌سیم

امشب به جگر می‌خورَدَم زخمهٔ سازت

بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی

بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت

سر کن به شب و نالهٔ شبگیر من ای دل

تا شبرو عشقیم نشیب است و فرازت

خوانند نمازم من اگر قبله ندانم

ای کعبهٔ دل‌ها که بخوانم به نمازت

گنجینهٔ رازی است به هر مویت و زان موی

هر چنبره ماری است به گنجینه رازت

ای سیب بهشتی به لب و گونهٔ گلگون

داغ است دلِ لاله که دیوی زده گازت

در خویش زنیم آتش و خلقی به سر آریم

باشد که ببینیم بدین شعبده بازت

صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار

ای جاده انصاف ندیدیم ترازت

شهری به تو یار است و غریب این همه محروم

ای شاه بنازم دل درویش‌نوازت