گنجور

 
اسیر شهرستانی

به استقبال مژگان سیاهی

نگاهم می رود هر دم به راهی

چه می کردیم با چندین خجالت

اگر بودی زبان عذرخواهی

دل است آیینه روز و شب ما

نمی دانیم خورشیدی و ماهی

شود گر خاکساریها صف آرا

غباری بشکند قلب سپاهی

به ذوقی صید فتراک تو گشتم

که شد هر قطره خونم عیدگاهی

فروشم دامن پاک دو عالم

خرم چشم و دل عاشق نگاهی

به محشر چون برآرم سر ز خجلت

ندارم در خور بخشش گناهی

چو عمدا پرسد از نامم بگویی

اسیر از بیزبانی بی گناهی